تنظیمات
اندازه فونت :
چاپ خبر
گروه : h133
حوزه : جامعه و فرهنگ, مبانی علوم انسانی اسلامی
شماره : 3084
تاریخ : ۸ فروردین, ۱۳۹۷ :: ۱۷:۵۴
علوم انسانی مدرن به مثابه بستری برای تهاجم فرهنگی نئولیبرالیسم علیه انقلاب است

شهریار زرشناس: علوم انسانی مدرن در سی سال بعد از انقلاب، یکی از بسترهای تهاجم فرهنگی نئولیبرالیسم علیه انقلاب بوده‌ است و تدریسِ صرفِ علوم انسانی، بدون نگاه منتقدانه، به معنای این است که مستقیماً دانشجو و مخاطب این علوم را در اختیار ایدئولوژی نئولیبرالیسم قرار دهیم.

«تحول در علوم انسانی» یکی از کلیدواژه‌هایی است که در طول سال‌های گذشته مورد تأکید رهبر انقلاب قرار گرفته است. مهم‌ترین نقدی هم که از سوی ایشان به‌عنوان ضرورت تحول در علوم انسانی مطرح می‌شود، تفاوت جهان‌بینی اسلامی با غربی است. برای مثال ایشان در دیدار جمعی از اساتید و فضلا و طلاب نخبه‌ی حوزه علمیه قم می‌فرمایند: «ما می‌گوئیم علوم انسانی به شکل کنونی مضر است... بحث در این است که اینی که امروز در اختیار ما قرار دادند، مبتنی بر یک جهان‌بینی است غیر از جهان بینی ما.» شهریار زرشناس، عضو هیئت‌علمی پژوهشگاه فرهنگ و اندیشه‌ اسلامی است که دارای تألیفاتی نظیر «فرهنگ، سیاست، فلسفه»، «اشاراتی درباره‌ لیبرالیسم در ایران»، «تأملاتی درباره‌ جریان روشنفکری در ایران»، «مبانی نظری غرب مدرن» و امثالهم در حوزه‌ علوم انسانی و اجتماعی است. در گفت‌وگویی به تشریح شکل‌گیری علوم انسانی در غرب، خصوصیات علم مدرن و تفاوت‌هایش با علم دینی، نقش علوم انسانی در برطرف کردن نیاز حکومت‌های غربی و اهمیت بحث تحول در علوم انسانی، پرداخته است که به شرح ذیل است:

اگر بخواهیم نگاه تاریخی داشته باشیم به شکل‌گیری علوم انسانی در غرب، از چه زمانی علوم انسانی به معنای مدرن آن، در غرب شکل گرفت؟

اول باید به این نکته توجه داشته باشیم همان‌طور که جنابعالی هم اشاره کردید، وقتی از علوم انسانی سخن می‌گوئیم، از شاخه‌ای از علم مدرن حرف می‌زنیم. در گذشته و در علوم ماقبل مدرن، تقسیم‌بندی‌ علوم به این نحو نبوده است. بحث از «علوم ریاضی و فنی»، «علوم طبیعی» و «علوم انسانی»، یک تقسیم‌بندی مربوط به علم مدرن است.

از قرن شانزدهم به بعد ما شاهد هستیم علم مدرن در بنیادهای اصلی‌اش پی‌ریزی می‌شود و شکل می‌گیرد؛ یعنی فیزیک گالیله‌ای و نیوتنی که بنیان اصلی علم مدرن است، به وجود می‌آید. اصلاً صورت مثالی علم مدرن در فیزیک مدرن است و این فیزیک با درکی که علمای مسلمان از طبیعت داشتند و حتی با رویکردهای اسطوره‌ای اندیشه‌های شرقِ دور، ماهیتاً متفاوت است.

در پیدایش علم مدرن، ابتدا دو شاخه‌ علوم ریاضی و فنی و شاخه‌ علوم طبیعی شکل می‌گیرد. در اواسط قرن هجدهم، که فیزیک و شیمی مدرن کاملاً شکل گرفته است، انقلاب صنعتی ظهور پیدا می‌کند که با علوم فنی - مهندسی و علوم طبیعی ارتباطی تنگاتنگ دارد.

اما شاخه‌ سوم، یعنی علوم انسانی، هنوز در قرن هجدهم حالت نطفه‌ای دارد. این صورت ابتدایی علوم انسانی در مجموعه‌ آثار چهره‌هایی قابل مشاهده است که می‌توان آن‌ها را پدران بنیان‌گذار علوم انسانی دانست. برای مثال، یکی از این چهره‌ها مونتسکیو است. مونتسکیو یکی از اندیشمندان لیبرال اشرافی اهل فرانسه است که در سال ۱۷۵۷ میلادی، درگذشته است. او در شکل‌گیری حقوق و مدل‌های حقوقی مدرن، علوم اجتماعی و گرایش‌ها و شاخه‌های مختلف آنچه ما بعداً علوم انسانی مدرن می‌نامیم، نقش داشته است.

یکی دیگر از افرادی که به جهت آرای خاصش در حوزه‌ انسان‌شناسی و در حوزه‌هایی که بعدها علوم سیاسی نامیده می‌شود، نقش داشته، تامس هابز(متوفای ۱۶۷۹ میلادی) است. جان‌مایه‌ انسان‌شناسی مدرن را او بیان کرده است؛ آنچه بعدها در روان‌شناسی، علوم اجتماعی، اقتصاد و علوم سیاسی از آن استفاده می‌شود. هابز یک فیلسوف است، اما در حرف‌های او، عناصری وجود دارد که این عناصر در واقع ظهور نطفه‌وار علوم انسانی است که بعداً‌ این عناصر مورد استفاده‌ فیلسوفان قرن هجدهم و نوزدهم قرار می‌گیرد.

یکی دیگر از چهره‌ها که می‌توان او را پدر علوم انسانی و انسان‌شناسی مدرن دانست، ژان ‌ژاک روسو است. او هم یک فیلسوف اومانیسم و به‌نوعی پدر اندیشه‌ دموکراسی مدرن است. چهره‌ مهم دیگر، آدام‌ اسمیت انگلیسی (متوفای ۱۷۹۰ میلادی) است. او را به‌راستی می‌شود پدر علم اقتصاد مدرن دانست.

مهم‌ترین خصوصیات علوم انسانی غربی چیست؟

اولاً علوم انسانی شاخه‌ای از علم مدرن است و به‌تبع علم مدرن، ماهیت اومانیستی و سکولاریستی دارد. نکته‌ دیگر این است ‌که باید توجه داشت علوم انسانی به‌منظور قوام بخشیدن به قلمرو مدرنیته و کمک به تحکیم و بسط آن، ظهور کرده ‌است.

یک نکته مهم در اینجا بگویم. ما اغلب اشتباه می‌کنیم، فکر می‌کنیم موضوع علوم انسانی، «انسان» است و برای همین فکر می‌کنیم ما در مقابل انسان، یک علوم انسانی دیگری می‌سازیم، در حالی که موضوع علوم انسانی، انسان نیست. موضوع علوم انسانی، «امور انسانی» است. انسانی که آن‌ها می‌بینند، یک سوژه‌ مدرن و یک سوژه‌ نفسانی خودبنیاد است. در علوم انسانی، به امور مربوط به این سوژه می‌پردازند و این سوژه را هم در بطن اجتماع می‌بینند؛ یعنی علوم انسانی پیوند بسیار نزدیک و نظری با قرارداد اجتماعی دارد. البته مفهوم اجتماع در قرارداد اجتماعی با مفهوم قبلی آن نزد پیشینیان، متفاوت است. اجتماعی که این‌ها می‌گویند، حاصل یک نوع اراده‌ اومانیستی است که در ذیل سوژه‌ نفسانی ظاهر می‌شود.

مهم‌ترین تفاوت‌های نگاه غربی که در علوم انسانی حاکم است با نگاه حکمی که در سنت ما به‌ویژه در جهان‌بینی اسلامی وجود دارد، چیست؟

اول اینکه در مبانی و غایات، این‌ها با هم متفاوت هستند. علم مدرن در مبادی، رجوعش به فلسفه‌ی اومانیستی مدرن است. غایتش کجاست؟ غایت علم مدرن را فیلسوفان بنیان‌گذارش مطرح کردند. دکارت غایت علم مدرن را مالک‌الرقاب شدنِ بشر در هستی می‌داند. می‌گوید بشر سلطان هستی است و باید این را محقق کند. بیکن، هابز و دکارت هم شبیه این نظر را مطرح می‌کنند.

در علم دینی، مبادی برمی‌گردد به کلام‌الله مجید یا به حکمتی که این حکمت مایه‌گرفته از اندیشه‌‌های وحیانی یا اندیشه‌های معصومین علیهم‌السلام است؛ یعنی مبادی علم دینی خواه‌ناخواه باید مستقیم یا غیرمستقیم، به دین برگردد. غایت علوم دینی هم برخلاف علوم انسانی جدید، ارتقای معنوی، کمال وجودی و رشد انسان و قرب او به حق است.

موضوع بعدی روش‌شناسی است. روش‌شناسی‌ علوم مدرن و علوم دینی کاملاً متفاوت است، روش‌شناسی علم مدرن، روش‌شناسی کمّی‌انگارانه، تجربی و یا مبتنی بر ‌آمار است. علم مدرن تا چیزی را به زبان کمیت تبدیل نکند، اصلاً نمی‌تواند آن را بفهمد. همین رویکرد کمّی‌انگارانه و تجربه‌اندیش و نیازمند روش‌های آزمایشگاهی که در ذات علم مدرن نهفته است، علوم انسانی را به‌عنوان یک زیرشاخه‌ علم مدرن با مشکل روبه‌رو کرده است. علوم انسانی با موضوعاتی سروکار دارد که نمی‌شود آن‌ها را کمّی کرد و در آزمایشگاه بررسی نمود. علم دینی چنین داعیه‌ای ندارد. ما نمی‌گوئیم علم دینی هیچ‌گاه از روش‌های تجربی استفاده نمی‌کند، بلکه به اقتضای موضوع، استفاده از روش‌های تجربی جای خودش را دارد، ولی ماهیت آن با علم مدرن متفاوت است.

موضوع دیگر آن است که علم دینی رابطه‌ تنگاتنگی با ارتقای معنوی انسان دارد و با اخلاقیات دینی و معنویت پیوند خورده است. در مقابل، علم مدرن، شعار و داعیه‌ جدایی ارزش‌ها از هست‌ها را دارد و می‌گوید باید از هست جداست، ولی البته در عمل، نتیجه‌ حضور و ظهورش ترویج اخلاقیات سکولار و بسط سیطره‌ی اومانیسم است.

در تجربه‌ علوم انسانی در غرب، حکومت‌ها چقدر مؤثر بودند؟ شبهه‌ای که معمولاً از طرف برخی مطرح می‌شود این است که به‌صورت کلی، حکومت در امر فرهنگ مدخلیت خاصی ندارد و نباید مثلاً حکومت از گروه‌هایی از اندیشمندان یا بعضی از کارها حکایت کند و فضا باید به‌صورت آزاد و رقابتی پیش برود.

شما یک نگاه به ظهور علوم انسانی و بسط آن بیندازید، می‌بینید اصلاً و ابداً این حرف‌ها مطرح نیست. اساساً علوم انسانی یکی از کارکردهای مهمش این است که چرخ‌های نظام اجتماع مدرن را می‌گرداند. عالم مدرن برای اینکه چرخ‌هایش بچرخد، به چند رکن نیاز دارد. یکی از ارکان آن، تکنیک و صنعت مدرن است که آن را علوم طبیعی و دستاوردهای تکنیک مدرن به‌عهده دارد. بخشی را برنامه‌ریزان اقتصادی و سیاست‌گذاران به‌عهده دارند و بخش دیگر، یعنی گردش چرخ‌های اجتماع مدرن را در حوزه‌ بوروکراسی مدرن می‌‌توان دید. اجتماع مدرن بدون بوروکراسی و تکنوکراسی اصلاً معنا ندارد و چرخ تکنوکراسی و بوروکراسی مدرن، بدون علوم انسانی اصلاً نمی‌تواند بچرخد.

شما تصور کنید برای لحظه‌ای از جوامع غربی، مثلاً نظام‌های حقوقی، مدل‌های برنامه‌ریزی و سیاست‌های اقتصادی، مدل‌های مربوط به اداره‌ شهرها و نظام‌های شهرداری یا دانش‌های مربوط به روان‌شناسی و علوم اجتماعی را بگیرید. بدون این نظام‌های مبتنی بر علوم انسانی مدرن، اصلاً تداوم حیات برای جامعه‌ غربی محال است. بنابراین علوم انسانی یک رکن ذاتی بقا و تداوم حیات اجتماع مدرن است و به همین جهت، شما نقش علوم انسانی را در تمام دوره‌ غرب مدرن، به‌صورت پُررنگ می‌توانید مشاهده کنید.

اما مسئله‌ بعدی این است که بررسی کنیم اقتصاددانان و سیاست‌گذارانی که بنیان‌گذار علوم انسانی جدید بودند، نسبت‌شان با حکومت‌ها چگونه بوده است؟ بعد از اینکه انقلاب فرانسه پیروز می‌شود و لیبرال‌ها به قدرت می‌رسند، تک‌تک چهره‌های بانی و بنیان‌گذار علوم انسانی، همان چهره‌های الهام‌بخش نظام‌های سیاسی‌ بعد از انقلاب هستند. آن‌ها از روسو، ولتر و مونتسکیو به‌عنوان متفکران و سردمداران خودشان نام می‌برند.

کسانی که چهره‌های اصلی بنیان‌گذار علوم انسانی در آمریکا هستند، بنیان‌گذار‌ان حکومت در آمریکا می‌شوند؛ مثل جان آدامس و الکساندر همیلتون. انگلستان را نگاه کنیم، جان لاک مربی انقلاب ۱۶۸۸ از چهره‌های بانی علوم انسانی است یا آدام اسمیت و... این‌ها ارتباط تنگاتنگی با حکومت‌ و اندیشه‌هایی که ترویج می‌شد، داشتند. بعد از آن، ‌باید ببینیم علوم انسانی را چه کسانی ترویج می‌کنند؟ دانشگاه‌ها. دانشگاه‌ها چه هستند؟ دانشگاه‌ها مستقیم و غیرمستقیم ثمره‌‌ی سیاست‌گذاری‌های حکومت‌ها هستند. براساس مدل‌های نظام آموزشی، ممکن است علی‌الظاهر بخشی از آن‌ها به‌لحاظ مالی مستقل باشند، اما به‌لحاظ برنامه‌ریزی و سیاست‌گذاری و ترویج برنامه و طرز ارائه‌ نقشه‌ جامع حرکت علمی علوم انسانی، تمام آن‌ها توسط دولتمردان و حاکمان برنامه‌ریزی شده است.

در هیچ‌جای دنیا فرهنگ، مستقل از نظام حکومتی و سیاست‌گذاری حکومتی نیست. هیچ‌وقت فرهنگ نمی‌تواند مستقل از سیستم مدیریتی جامعه باشد. سیستم مدیریتی جامعه است که پول را تزریق می‌کند، کمک‌رسان است و نقش هدایت‌گری دارد تا بخش فرهنگی بتواند حرکت کند. بخش فرهنگی برنامه‌ریز و مکمل برنامه‌ریزی هر سیستم حکومتی است.

اهمیت بحث تحول در علوم انسانی، با توجه به شرایط تاریخی که بعد از انقلاب اسلامی در آن قرار داریم، چیست؟

به نظر بنده، علوم انسانی مدرن در سی سال بعد از انقلاب، یکی از بسترهای تهاجم فرهنگی نئولیبرالیسم علیه انقلاب بوده‌ است. تدریسِ صرفِ علوم انسانی، بدون نگاه منتقدانه، نتیجه‌اش ترویج مشهورات علوم انسانی خواهد بود و این به معنای این است که مستقیماً دانشجو و مخاطب این علوم را در اختیار ایدئولوژی نئولیبرالیسم قرار دهیم.

علوم انسانی همیشه تابعی بوده است از مدل ایدئولوژی حاکم بر عالَم غرب مدرن. از سال‌های ۱۹۷۰ میلادی به بعد که ایدئولوژی حاکم بر عالَم غرب مدرن یک ایدئولوژی نئولیبرال می‌شود، نتایج آن را صریحاً در رشته‌های علوم انسانی، از جمله روان‌شناسی، اقتصاد، حقوق و علوم سیاسی، به‌وضوح می‌توانید ببینید.

تا قبل از دهه‌های ۱۹۷۰ و ۱۹۸۰، می‌توانید گرایش‌های رادیکال، گرایش‌های سوسیال‌دموکرات و گرایش‌های دیگری را که لیبرال نبودند، در حیطه‌ علوم اجتماعی ببینید، اما از ۱۹۸۰ به بعد، نئولیبرالیسم سیطره‌ی تام‌وتمام پیدا می‌کند و این امر را در سایر علوم انسانی هم می‌توان مشاهده کرد.

ما علوم انسانی را بدون آنالیز و بدون رویکرد انتقادی، به‌گونه‌ای تدریس می‌کنیم که گویا داریم حقیقت مطلق را بیان می‌کنیم. به دانشجویان می‌گوییم این علم است و باید آن را بپذیرید. ما در واقع داریم مستقیماً نئولیبرالیسم را به دانشجویان آموزش می‌دهیم و مستقیماً آن‌ها را در اختیار مشهورات، باورها، الگوهای فکری، احکام اخلاقی، عملی و اجرایی و اندیشه‌های سیاسی نئولیبرال قرار می‌دهیم.

ما خیلی کم می‌بینیم در نظام دانشگاهی‌مان، استادی که سر کلاس می‌رود، در تدریس خود، فاصله بگیرد از مشهورات علوم انسانی و نگاه نقادانه به آن‌ها داشته باشد. من نمی‌گویم همین الآن مدل دیگری از علوم انسانی بسازیم. این در کوتاه‌مدت شدنی نیست، ولی یک چیز در کوتاه‌مدت شدنی است؛ و آن اینکه ما می‌توانیم همین الآن متون علوم انسانی موجود را دست‌چین و گزیده کنیم و متون جدیدی تألیف کنیم که در عین حال که مفاهیم پایه‌ای و کلاسیک این رشته‌ها را آموزش می‌دهد، بسیاری از آن‌ها را به چالش بکشد و نقد کند. می‌توانیم فضای انتقادی نسبت به علوم انسانی مدرن را در نظام دانشگاهی حاکم کنیم و آن را جایگزین فضای کنونی نماییم. فضای کنونی فضای تسلیم و پذیرش نامشروط هر آن چیزی است که علوم انسانی مدرن به ما می‌گوید و ما داریم مستقیم این را به دانشجو القا می‌کنیم.

با یک برنامه‌ دوساله، با استفاده از تیمی از نخبگان حوزه و دانشگاه که نگاه منتقدانه‌ رادیکال دارند، می‌شود مجموعه‌ای از کتب درسی را تغییر داد، بازنویسی کرد، سرفصل‌ها را عوض کرد، به سمت تغییر کلیات این نظام آموزشی رفت و یک روند تحول را در روند پنج تا ده سال، برنامه‌ریزی کرد. باید به سمت این برویم که به‌جای اینکه علوم انسانی درس بدهیم، نوعی نگاه انتقادی تحول‌گرا را نسبت به علوم انسانی آموزش بدهیم و منبع و مأخذ و مرجع نگاه انتقادی و تحول‌گرا در علوم انسانی را حکمت اسلامی‌مان قرار دهیم.

  منبع: خبرگزاری قرآن (ایکنا)

© 2024 تمام حقوق این سایت برای پایگاه خبری مفتاح انسانی اسلامی محفوظ می باشد.