سیدجواد میری ضمن تأکید بر نقش فلسفه در راستای ایجاد تغییر و تحولات بنیادین بیان کرد: بدون نگاه فلسفی و صورتبندی عقلانی و مفهومی و نظاممند کردن دستگاه مفهومی نمیتوان به تغییر و تحول بنیادین رسید و میتوان گفت که هیچ تغییر و تحولی بینیاز از تفکر فلسفی نیست.
به گزارش پایگاه خبری - تحلیلی مفتاح_اندیشه؛ بخش اول از گفتوگوی تفصیلی با سیدجواد میری، دانشیار و عضو هیئت علمی پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی با تیتر «صورتبندی دینی فلسفه به جای عقلانی شدن دین» منتشر شد، اکنون بخش دوم این مصاحبه که در بردارنده نکاتی پیرامون نسبت مدرنیته با فلسفه است، تقدیم میشود؛
اشاره کردید که در جهان ایرانی فلسفه در خدمت شریعت بوده است و به جای این که دین عقلانی شود و صورت بندی عقلانی پیدا کند، این فلسفه است که یک صورت بندی دینی پیدا کرده، با این وصف آیا میتوان گفت این وضعیت نیز در راستای همان نگاه قشری است، و اگر اینچنین راه علاج آن چیست؟
قشری مفهوم جامعهشناختی دارد و رویکردی که در جامعه شکل گرفته است، اما اگر بخواهیم بحث عقلی داشته باشیم، باید بگوییم واقع امر این است که قسمتبندی که فارابی از زبان استعاری و برهانی انجام میدهد و بین برهان و استعاره تمایز قائل میشود و فیلسوف را بالاتر از نبی قرار میدهد، این در فرهنگ و تمدن اسلامی جا باز نکرد.
این را میتوانید به دولتهایی که آمدند نسبت دهید و اساسا بسیاری از حکومتهایی که قبل از صفوی تا دورانی فاطمیها شکل گرفت را نگاه کنید که تا برامدن صفویان بسیاری از امپراطوریها ذیل نگاه اهل سنت بود و بسیاری از فرمانروایان و حاکمان، خودشان را ذیل این نگاه بودند و با نگاه فقهی شافعی، حنفی، مالکی و حنبلی کار میکردند و یکی از قشریترین تفکر فقهی، نوع نگاه حنبلی بود.
البته در ایران نتوانست به صورت گسترده خودش را نشان دهد، اما در بسیاری از مناطق جهان اسلام مخصوصا در خاورمیانه عربی جایگاه ویژهای داشت و در جهان عثمانی هم نوع نگاهشان این گونه بود، همچنین یک مقدار در آنجا حنفیها به قیاس معتقد بودند اما واقع امر این است که نوع نگاه فلسفی هیچ گاه در صدر سیاستگذاریها و در عرصه سیاست ما قرار نگرفته است، در دوران صفویه شکوفایی نگاه فلسفی را شاهد هستیم که این دوران نیز مدت کوتاهی دارد و مجددا فلاسفه به دلیل سیطره متصوفه و فقها در اقلیت قرار میگیرند و این نوع تفکر موتور محرکی را شکل میدهد.
بسیاری از افراد میگویند مشعل جریان فلسفی در ایران خاموش نشد که به یک اعتبار درست است، اما در واقع این یک شمعی بود که نتوانست جهان را شکل بدهد و مانند خورشید تابان بدرخشد. یک نکته قابل تامل این است که ورود نوعی از اسلام عربی در دوران صفویه که بسیاری از علمای طراز اول از جبل عامل و از عراق میآیند و تا امروز هم این تفاوت را میبینیم و آن این که این نوع نگاه یک تاثیر ظاهر گرایانه شدیدی روی فهم ما از دین گذاشته است.
امروز هم بین حوزه قم و حوزه نجف ممکن است نجف در امر سیاسی و در مورد ورود دین به سیاست نظر مساعدی نداشته باشد و دموکراتتر از قم باشد، اما در بسیاری از مسائل اجتماعی و فرهنگی بسیار محافظهکار هستند و این نوع نگاه از زمان صفوی غلبه پیدا کرد و نوع نگاه فیلسوفان نتوانست در جهان ایرانی رشد کند.
اما در مقایسه با جبل عامل یا لبنان امروز، از یک منظر لبنان امروز از علمای نجف و قم پیشروتر هستند، چون در حوزه تکثر دینی به دلیل جغرافیای لبنان امروز نسبت به بسیاری از مسائل گشودهتر برخورد میکنند اما در روزگار صفویه در منطقه شامات و لبنان کنونی، اینها چون تحت سیطره عثمانیها بودند یک نوع نگاه اقلیتی به وجود آمد. وقتی در اقلیت باشید نوع نگاهتان از دین و دیگری متفاوت است، نسبت به زمانی که در اکثریت باشید، آن تنوع نگاه وارد دستگاه فکری ایرانیها شد و از منظر عقلانی تاثیرات منفی را به جا گذاشت و فکر میکنم باید از منظر تایرخی هم این مسئله را مورد مطالعه قرار داد.
از یک منظر میگویند علامه مجلسی خدمت بزرگی کرد و احادیث را تدوین کرد، اما از یک طرف هم باعث شد که فهم ما از دین، حدیثمحور و ظاهرگرایانه شود، به جای این که کل مفهوم دین را در نوع نگاه فارابیاش ببینیم و از آن منظر مدینه و شهر دینی و مدرن را پایهریزی کنیم آمدیم با یک نوع نگاه حدیثمحورانه با مفهوم دین برخورد کردیم و تاثیرات شدیدی بر تمدن و زیست جهان ایرانی گذاشت.
بپردازیم به فلسفه غرب و مدرنیتهای که امروز شاهد هستیم، بفرمایید که بین این پیشرفتها در زمینه تکنولوژی و ... فلسفه چه نسبتی برقرار است و آیا فلسفه میتواند عهدهدار به وجود آمدن تغییرات و پیشرفتهایی از این دست باشد؟
ببینید یک واقعیتی وجود دارد و آن این که بعد از دوره رنسانس و بعد از برآمدن انقلاب علمی و بعد آهسته آهسته عصر روشنگری و انقلاب فرانسه و بعد ورود اروپا و تحول و تغییر و دگرگونی زیست جهان انسان از عصر کشاورزی به تکنولوزی، اینها همگی به صورت یک مجموعهای، ریشههایش شاید به عنوان مثال در قرن دهم و یازدهم میلادی بوده است.
در این قرون، تمدن اسلامی در وضعیت ممتازی بوده است و نزدیکی جهان اسلام مخصوصا در مرزهای اسپانیای آن روز، این نقل و انتقال مواریث عقلی و علمی و رویکردهایی که در کلام مسیحی موثر است، موجب تغییرات بنیادین میشود، لوتر در کتابی که در مورد تز ۹۹ گانه خودش در مورد اصلطاحات دینی نوشته که کتاب در مورد بحث درون مسیحی است و در این کتاب چندین بار به محمد و پیروان محمد حمله میکند.
شما میگویید در متن درون مسحیی چرا این مباحث مطرح شده است و ...، اما اگر به صورت پدیدارشناسانه این متن را مورد مطالعه قرار دهید متوجه نکتهای میشوید و آن این است که لوتر بسیار تحت تاثیر اندیشه، تفکر و جهان بینی اسلامی بوده و جالب است که در قرن پانزدهم بسیاری از منتقدان به آنها مسلمانان مسیحینما میگفتند که تحت تاثیر اسلام هستند، این تغییر و تحولات در حوزه اندیشه و علم و مجموعه اینها را که نگاه میکنیم، نقش فیلسوفان و متالهان انتقادی را پر رنگ مییابیم.
نمیتوانید تغییرات جهان غرب را بدون فهم کوپرنیکوس بفهمید؛ او یک جغرافیای تفکر را که ذیل نگاه زمین محور مطرح میکند که میشود گفت هیئت بطلمیوسی؛ او با یک چرخش کوپرنیوسی فهم ما از جایگاه خودمان در زمین تغییر میدهد و تاثیر این تغییر روی فهم ما از اسطورههای دینی در ذیل زیستجهان و جهانبینی مسیحی را تغییر میدهد و بعد نقدها و رویکردهای بنیادین دکارت در حوزه فلسفه و فهمش از فضا و از مفاهیم بنیادینی که در متافیزیک وجود دارد و بعد انقلاب علمی و بعد فهم رابطه قدرت مطرح میشود که به عنوان مثال مشروعیت قدرت از کجا میآید.
در طول تاریخ بشر به مدت حداقل پنج هزار سالی که مکتوب است، بشر اینگونه خودش را میفهمیده که یک عده قدرت ما ورایی داشته و ارتباطی با آسمان دارند که به عنوان نمونه ژاپنیها و هندیها اینطور بودند، حتی اسلام وقتی میآید این را تغییر دهد، دوباره ذیل همان مفاهیم اسطورهای فهم میشود، این که قرآن میفرماید: «أَطِيعُوا اللَّهَ وَأَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ»، که یک دفعه در تفاسیر باطنی و عرفانی ممکن است بگویند اولی الامر قطعا پیامبر و دوازده امام بوده، اما اساسا یک چیزهایی تعبیه میشود و ذیل همان مفاهیم اسطورهای قرار میگیرد و خلیفه و ... از آن در میآید و قدرت به آسمان وصل میشود.
اما یکی از اسطورههای بزرگ در انقلاب فرانسه بنیانش فرو میریزد، این که چطور فرو ریخته باید به اتفاقی که در حوزه فهم فیلسوفان از انسان و نسبتش با هستی ایجاد شده است نگاه کنید؛ مثلا اسپینوزا چه تاثیری روی فهم انسان از خودش و رابطهاش با هستی ایجاد میکند که از درون اینها مفهومی به نام اراده ملی شکل میگیرد و روسو از اراده مردم حرف میزند. میرسیم به امروز که فردی به نام فوکو صبحت از تکنولوژیهای قدرت میکند که قدرت یک بحث لاهوتی نیست، بلکه یک بحث زمینی است و از قضا بنیانهای اقتصادی و ... دارد.
اما برسیم به این سؤال که آیا فلسفه در تغییر و تحولات مدرن و در تغییر و تحولات زیست جهان انسان میتواند موثر باشد؟ شاید بتوان گفت آیا بدون نگاه فلسفی و صورت بندی عقلانی و مفهومی، چون یکی از بنیانهای اصلی تفکر فلسفی خلق مفاهیم است، و نظاممند کردن دستگاه مفهومی، آیا بدون این میتوانیم تغییر و تحول داشته باشیم یا نه؟ با نگاه شاعرانه که مفهوم در آن نیست نمیتوانید نظم اجتماعی شکل دهید، شما نمیتوانید تغییر و تحولات بنیادین داشته باشید، پس نتیجه این میشود که هیچ تغییر و تحولی بی نیاز از تفکر فلسفی نیست. اما یک بار فلسفه را در معنای اخص کلمه میگیرید که در یونان شروع شده و سقراط و افلاطون و ... روی آن متمرکز بودند، اما یک موقع در معنای اعم آن را میگیرید، یعنی هر نوع نگاه مفهومی که مفهومپردازی کند.
اساسا انسان با یک نوع تشتتی مواجه است اما قدرت ذهنش به او این توانایی را میدهد که بتواند این آشوب را صورتبندی کند، لذا هر نوع نگاهی که بتواند این شیوه از تفکر را ایجاد کند و بعد اشاعه دهد میتواند به ما کمک کند، نه اینکه تنها در این حوزه متمرکز باشیم تا فقط یک کارمند فلسفه و استاد فلسفه محسوب شویم، بلکه فلسفه به معنای وسیع آن را در نظر بگیریم که در حوزه مدیریت افکار و سیاستگذاریها به ما کمک کند و این تغییرات و آشوبهایی که وجود دارد را نظم دهد.
بله، اگر امروز در ایران هم مثلا یک فارابی دیگری داشتیم و بها میدادیم و فضایی ایجاد میکردیم که متفکران به معنای واقعی کلمه، جامعه را در کلیت و در ساحات مختلفش، متعلق ذهن خودشان قرار دهند و بیندیشند، میتوانستند راهنمای ما باشند.
ببینید، یک چیزی داریم به نام مفهوم آموزش و پرورش که اگر ذیل یک نوع نگاه فلسفی باشد و بتواند ذیل یک نظام مفهومی قرار بگیرد، از این آشوبی که نظام آموزش و پرورش ما در این ممکلت با آن مواجه است، راحت میشود؛ مثلا بگویند که چه چیزی از دانشآموزان میخواهند و برای چه اهدافی آنها را به مدرسه میفرستند؟ چرا باید تمام این مواد درسی را حفظ کنند؟ اینها به چه دردی میخورد؟ به جای این که این همه کتاب تولید کنیم، بیاییم نوع نگاهمان به آموزش را مبتنی بر نیازهایی که بشر امروز با آن مواجه است همراه کنیم.
حدود سی سال قبل در کشور سوئد بودم، گویا یک روزی معلمی از یکی از بچهها پرسیده بود که این شیر از کجا میآید، همانطور که ما کارخانههایی مانند پاک و ... داریم آنجا نیز شرکتهایی وجود دارد و یک شرکتی بود به نام آرلا که بچه میگوید این شیر از آرلا میآید، معلم میگوید میدانم که از آرلا میآید ولی در اصل از کجا میآید، بچه مجدد میگوید آرلا، معلم از چند نفر دیگر نیز میپرسد و آنها هم میگویند که از آرلا میآید.
بعد از این جریان بود که این مسئله زنگ خطری میشود و بحث عمومی صورت میگیرد در این زمینه، چون کشور سوئد طوری است که هر پنج قدم یک دریاچه و یا جنگل وجود دارد و در واقع در دل طبیعت قرار دارد، این زنگ خطر ایجاد شد که با وجود این موقعیت جغرافیایی، انسان سوئدی در حال فاصله گرفتن از طبیعت است و چون فاصله گرفته، آموزش او آموزش انسانی نیست و باید تغییر و تحول در آن ایجاد شود.
تصمیم گرفتند به جای این که به کلاس بروند و به دانش آموز امر و نهی کنند که بنشین و یا این که به آنها عکس مرتع را نشان دهند، دانش آموز را هفتهای یکبار به دامن طبیعت ببرند و با حیواناتی مانند گاو و اسب و ... آشنا کنند و فرضا فرایند تهیه شیر را به این صورت آموزش دهند، طبیعی است که این کار وزیر آموزش و پرورش نیست، کار معلم هم نیست، اینجا است که فلسفه تعلیم و تربیت وارد میشود که بگوید آموزش به چه معنا است و به کدام سمت میرود و چرا باید تعلیم و تربیت وجود داشته باشد، این چیزی که در مدارس وجود دارد که وحی منزل نیست و در همین چند ساله به وجود آمده در واقع نوع نگاه فلسفی است که میتواند اینها را مورد بازخوانی قرار دهد.
انتهای پیام/
منبع: ایکنا