سید حسین حسینی، گفت: در برابر بحرانهای موجود معاصر نمیتوانیم به راهحلهای درونرفت اکتفا کنیم و باید سوی نگاهمان را به سمت راهحلها و رویکردهای برونرفت ببریم.
به گزارش پایگاه خبری - تحلیلی مفتاح_اندیشه؛ حجت الاسلام سید حسین حسینی، عضو هیات علمی پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی از جمله اساتیدی است که در حوزه تمدن پژوهی فعالیت و پژوهشهایی داشته است. گفتگویی با وی درباره چگونگی حل مشکلاتمان در دوران کنونی با توجه به مباحث تمدن اسلامی صورت گرفته است که در ادامه می خوانید؛
*برای شروع گفتگویمان بهتر است بفرمایید ما در زیست جهان کنونی چگونه و به چه طریقی باید مشکلات و مسائلمان را حل و فصل کنیم؟ ما در دنیای کنونی با مشکلاتی مانند ترافیک، مدیریت شهری و یا آلودگی زیست محیطی مواجه هستیم، آیا این مسائل را باید به وسیله متد تجربه شده و رایج در جهان حل کنیم و یا در تمدن اسلامی روش های حل دیگری برای حل چنین مسائلی به وجود خواهد آمد؟
پرسشی که مطرح کردید، به نظرم هم مهم و هم پیچیده و دقیق است. اولا از مسائل اولویتدار امروز ما است، هم در جامعه جهانی و هم در جامعه انسانی امروز، بنابراین از این وجه بسیار حائز توجه است. از طرف دیگر ما برای پاسخ به چنین پرسش هایی با لایههای مختلف و زیادی روبرو هستیم، که پیچیده اند. و در ضلع سوم پاسخ، احتیاج به تعمق وجود دارد و جوابهای سطحی، جوابهای زودگذر، اینها پاسخهای درخوری برای اینگونه سوالها نیستند. بنابراین باید دقت مضاعفی کنیم در طرح و تحلیل این مسائل و پیش از اینکه به جوابدهی به این نوع مسائل بخواهیم بیندیشیم، بیشتر باید در طرح و تحلیل درست مسئله نگاه روششناختی دقیقی داشته باشیم تا انشاءالله بتوانیم مسیر درستی را در پژوهش پیرامون اینگونه مسائل دنبال کنیم. برایان تیلور یکی از صاحبنظران الهیات محیط زیست است. مولف دایرهالمعارف دین و طبیعت هم بوده؛ در حوزه مسائل بحران محیط زیست شناختهشده است. اجازه دهید من بحث خودم را از دیدگاه افرادی مانند تیلور شروع کنم. این افراد معتقدند به یک نوع نهضت فراگیر در ادیان مختلف جهان و جنبشهای معنوی. از معنویت بومشناختی با مفهوم الهیات خاکستری در برابر الهیات سبز یاد میکنند. الهیات سبز یعنی نوع رفتار دوستانه با محیط زیست. اینها معتقد بودند که انسان باید با محیط زیست رفتار دوستانهای داشته باشد و این یک تکلیف دینی است.
در برابر آن دیدگاهی که طبیعت را ذاتا امر مقدس و واجد ارزش ماهوی درونی میدانست، اینها به این نوع دیدگاهها تمایل داشتند. این افراد معتقدند ما در دنیای امروز، برای رفع بحران محیط زیست یا باید به سمت جنبشهای سبز و یا جنبشهای خاکستری برویم. در واقع الهیات سبز، الهیات خاکستری در پشتوانههای معرفتی و فکری این نوع جنبشها هستند. در واقع در برابر بحران محیط زیست، این تیپ پاسخها به نوعی به رویکردها و راهحلهای درونرفت بسنده و اکتفا میکنند. یعنی به گونهای در چارچوب تمدن موجود دنبال ایجاد تغییر میگردند. من میخواهم از این نوع دیدگاهها که درخصوص محیط زیست مطرح شده، استفاده کلیتری کنم و بحث را فراتر ببرم و بگویم که این درخصوص بحران محیط زیست فقط نیست، در کل بحرانهای تمدنی امروز جهان معاصر ما نمیتوانیم به راهحلهای اینچنینی، راهحلهای درونرفتی بسنده و اکتفا کنیم، چون مسئله، مسئله قابل توجهای است. حالا گرچه افرادی مانند تیلور اینگونه طرح بحث میکنند، در مقابلش هم دیدگاههای دیگری داریم. به طور مثال ژاکوف اگول و امثال اینها که از آن طرف بام افتادهاند. کلا ناامیدانه و عاجزانه، هیچگونه راهحل و طرحی ارائه نمیدهند.
ژاکوب الول حرف جالبی میزد و میگفت تکنولوژی امروز نهایتا همان هیولای آخرالزمانی است که هر کسی را میبلعد، در دل خودش میخورد و هرگونه تماسی با اینگونه تکنولوژی پرسیطره به نابودی گریزناپذیر آدمی منجر میشود. بعد شما به ژاکوب الول میگفتید آقای ژاکوب الول، بالاخره پاسخ چیست، در یک چنین وضعیتی ما چکار باید بکنیم، راهحل چیست، چاره چیست؟ پاسخ این تیپ دیدگاهها این بود که میگویند که شما باید تقوا پیشه کنید و به انتظار نزول شهر جدید غیرتکنولوژیکی باشید که انشاءالله از ملکوت آسمان بیاید. (البته این انشاءالله از من است و بعید است از ژاکوب الول باشد) چیزی شبیه شهر خدای آگوستین، چیزی شبیه مدینه فاضله فارابی، چیزی شبیه شهر آرمانی که در آثار اقبال دیده میشود.
بنابراین نتیجهای که میخواهم تا اینجا بگیرم، نکته اول بحث من است که ما در برابر بحرانهای موجود معاصر نمیتوانیم به راهحلهای درونرفت اکتفا کنیم. این دست راهحلها برای ما کافی نیستند. ما باید سوی نگاهمان را به سمت راهحلها و رویکردهای برونرفت ببریم. البته این حرف به معنای این نیست که ما آنچه که بهعنوان راهحلهای درونتمدنی میتواند بخشی از بحرانهای ما را حل کند، را نیاوریم و به اینها توجه نکنیم، بلکه بحث بر سر این است که این راهحلها، راهحلهای اساسی نخواهند بود. فکر دیگری باید کرد.
*چه فکری می تواند مسائل کنونی مان را به جز از طریق روش مرسوم و تجربه شده عقل غربی حل و رفع کند؟
در طرح چنین مسائلی ما حتما باید از نگاههای جزئینگر فرار کنیم و نباید چنین رویکردی داشته باشیم. بحرانهایی مثل بحث از ترافیک که موضوع گفتگوی ماست، اینها یک جزء در میان یک کل بحرانی است. باید به این مسئله دقت کنیم. نمیتوانیم این مسائل را بدون توجه به سایر پدیدهها و سایر روابطی که سر راه بروز این نوع بحرانها شده، مورد توجه قرار دهیم. روابط پیرامونی، روابط شاملی، روابط مشمول، پدیدههای همارز، پدیدههای در طول، تمام آن چیزی که در پیرامون یک بحران وجود دارد، شما باید اینها را ببینید.
بنابراین بحرانهای اینچنینی را جدا از بحرانهای کلیتری مثل مشکلات محیط زیست، بحرانهای جمعیت، بحرانهای شهرنشینی، بحرانهای اقتصادی و اجتماعی، نباید دید و تحلیلشان کرد. بله، البته ممکن است کارهای جزئی، کارهای بومی هر کشوری، هر منطقهای برای خودش به صورت موقت جواب مسئله را تا حدودی بدهد، اما این راهحل اصلی نیست؛ به این باید توجه کنیم. اینجا در پرانتز هم یک نکتهای را بیان میکنم. البته ما در کشور خودمان همان راهحل موقت، همان راهحلهای ابتدایی، همان راهحلهایی که کشورهای دیگر هم در چنین شرایطی اینها را اعمال کردند و تا حدودی هم جواب گرفتند، ما در این مقدار هم پیش نرفتیم؛ نه در سطح مردم و نه مسئولان.
هنوز برای ما یک مسئله ساده ننداختن زباله در معابر هنوز مسئله است. نه سطلهای زباله در دسترس، پاکیزه، تمیز، به درستی در اختیار مردم است، نه مردم از این طرف رعایت میکنند. بطری آب را میخورد، لگد میزند زیرش در وسط خیابان. آن یکی سیگار میکشد، از پشت شیشه ته سیگار را به سمت خیابان پرت میکند.
*بفرمایید نقطه شروع مواجهه ما چیست؟
میخواهم بگویم نقطه شروع و راهحل اساسی بنده، چیز دیگری است. نقطه شروع علوم انسانی است. در آنجاست که ما باید دنبال یک راهحل بگردیم. اگر بحرانهای اساسی راهحلی داشته باشند که دارند، نقطه شروع در علوم انسانیپژوهی است. باز تکرار میکنم؛ نه اینکه ما راهحلهای موقت، رویکردهای درونرفت و اینها را به کنار بزنیم، در حالت برزخی ناچاریم به اینها روی بیاوریم، اما نقطه شروع جای دیگری است. جایی که البته زمانبر است، جایی که البته پرچالش است، یعنی مبدأ علوم انسانیپژوهی.
ما باید به درستی توجه کنیم که مسئله را باید به درستی ترسیم کرد، وگرنه تحلیل مسئله و راهحل آن را درست نمیتوانیم تشخیص دهیم و درست نمیتوانیم تحلیل کنیم. نکته این است که ما امروز (منظور از ما، جهان معاصر است) در جهان معاصر در چنبره یک تمدن قالب؛ البته نه الزاما برتر، ممکن است تمدن قالب باشد، اما تمدن برتر و تمدن مطلوب نباشد؛ جهان امروز ما در چنبره یک تمدن قالب، یعنی تمدن مادیگرایانه غربی گرفتار آمده است.
این تمدن با سیطره تمامعیار فراملی و شما بگویید جهانی خودش، تمامی روابط سیاسی، روابط اجتماعی، روابط اقتصادی، روابط فرهنگی را در سطح جهان تحت تاثیر قرار داده است. این چیزی نیست که کسی بخواهد آن را منکر شود. چه بپذیریم، چه نپذیریم، چه خوشمان بیاید و چه خوشمان نیاید، این اتفاق، اتفاق عصر امروز ما است، اتفاق انسان امروز ما است و این تمدن توانسته مقتضیات تکنولوژیکی و زیست جدیدی را بر عالم و آدم بار کند. دامنه سیطره تمدن هم به قدری است که فکر نکنید در محیط زیست طبیعی این سیطره پیدا کرده و آنجا را به چالش کشیده است. زمانی سیطره تمدن معاصر مادی نه فقط بر محیط زیست طبیعی، بلکه عوارض آن تا محیط زیست فرهنگی، محیط زیست اخلاقی، محیط زیست اقتصادی، محیط زیست اجتماعی و شاید تا آخر، همه را فرا گرفته است. این یک امر واقعی است که امروز ما با آن مواجه هستیم؛ چه بخواهیم و چه نخواهیم. حالا ما در این میانه، در چنین میدانی، در چنین چنبرهای از اقتضائاتی چنین گسترده، حالا به دنبال مثلا حل مسائلی مثل ترافیک میگردیم، حل مشکلات دیگری میگردیم یا بحرانهای دیگری مثل فقر، اعتیاد، سرانه مثلا مطالعه کتاب تا آخر.
*حالا چه باید کرد؟
من نکتهام این است که با توجه به تحلیل تولد و رشد، یعنی ریشهیابی تولد و رشد آنچه که در ساختار تمدن غربی امروز اتفاق افتاده، این نکته سوم من است. ما سه مرحله را میتوانیم پشت سر بگذاریم. نمیگویم باید، میگویم میتوانیم پشت سر بگذرانیم، چون در امورات انسان، ما جبری نداریم. به نظرم این سه مرحله اگر اتفاق بیفتد، ممکن است مسیر ما را برای تحلیل این مسئله به سمت راهحل تا حدودی روشن کند. سه تا اتفاق باید بیفتد، سه کار باید صورت بگیرد، سه نوع تغییر نگاه باید صورت بگیرد. در واقع یک راهحل سهمرحلهای است. اول تغییر نوع نگاه، دوم تبدیل نگاه کلی، نگاه فلسفی به علم و سوم تبدیل علم به تکنولوژی. مرحله اول، مرحله حوزه فلسفهورزی و فلسفهپژوهی است. مرحله دوم، مرحله دنیای علم و علمپژوهی است و مرحله سوم، مرحله تغییر و تحول در حوزه فناوری و تکنولوژی است. حالا من سعی میکنم به کلیاتی از این مسائل اشاره کنم؛ جای تفسیرش اینجا نیست.
منظورم از مرحله اول، تغییر نوع نگاه به عالم و آدم است. نوع تغییر پارادایمها. چیزی که کوهن از آن تعبیر به انقلاب پارادایمی میکرد. نوع جهانبینی و نظام فکری بشر امروز باید تغییر کند. از کجا به کجا؟ باید از انسانگرایی، از مادیگرایی محض، به سمت خدامحوری و نگاه جامع به انسان تغییر کند. آن چیزی که ما معتقدیم در انسانگرایی اسلامی است، در انسانشناسی اسلامی است. نگاه به انسان به صورت یک جامع، به صورت یک هویت جسمانی و روحانی، یک هویت مادی و معنوی، یک هویتی که از روح و از نفس و از جسم هر دو تشکیل شده؛ ماده و معنا با هم توأمان هستند؛ با آن تصویر نظاممندی که به نظر ما اسلام از انسان میدهد. این مرحله، مرحله فلسفهورزی است، مرحله حوزههای اندیشمندان فلسفی است. با تغییر پارادایمها، با طرح نظریههای فلسفی جدید، با نقد مکاتب معاصر.
*تمدن مورد بحث شما با چه مبنایی و چگونه آغاز می شود؟
میخواهم شما را توجه بدهم به اینکه باید دقت کنید که تمدن غالب امروز از یکسری آبشخورهای فلسفی بهره برده و میبرد و تا این سرمنشأها، تا این سرریشهها، تا این سرشاخهها تغییر نکند، ما چگونه میتوانیم امید به تغییر در علم، تغییر در تکنولوژی، تغییر در تمدن امروز داشته باشیم؟ این امید، امید واهی است به نظر من، چون تمدن امروز، تمدن غلبه اندیشههای فلسفی و فکری است، تمدن امروز، تمدن تکنولوژی است، تمدن علمی است، تمدن غلبه یک پارادایمهای کلی فکری است. این است که تمدن امروز را تمدن غالب کرده است. تا این سرمنشأها دچار تغییر و تحول نکرده، چگونه ما میتوانیم امید به حل بحرانهای بشر امروز داشته باشیم؟ این نوع اندیشهها را در استوانهها، در اسطورههای تمدنی میتوانیم دنبال کنیم. در افکار افرادی مانند بیکن، افرادی مانند دکارت، کانت، هگل و امثال اینها. وقتی فرانسیس بیکن انگلیسی از تسلط انسان بر طبیعت برای خوشبختی بشر حرف میزد؛ پارادوکس سلطهگری با سعادتطلبی از اینجا آغاز شد. ریشههای پارادوکسی تمدن امروز را باید اینجاها دنبال کرد، ریشههای فکری بحران را باید اینجاها دنبال کرد و تا این ریشههای فکری تغییر نکند و درست نشود و به مرز طبیعی خودش برنگردد، صحبت از حل بحران، صحبت منطقیای نیست. تا اینها برنگردد به سرشاخههای طبیعی خودش، مسئله حل نمیشود. یا ببینید مانند دکارت، دکارت فرانسوی.
وقتی که از دوگانهانگاری نفس و بدن حرف میزد، وقتی از تمایز جوهر اندیشه و جوهر ممتد سخن میگفت، تمایز بین ذهن و بدن. پارادوکسها از اینجا شروع میشود. پارادوکس نحوه تاثیر نفس مجرد و بدن بر روی یکدیگر. یا وقتی جلوتر، کانت آلمانی از تمایز جهان واقعی قابل مشاهده، از جهانی ایدههای غیرتجربی حرف زد، آن هم بر مبنای مدل سهوجهی باور صادق و موجه. کانت گفت که هرگونه معرفتی بیرون از تجربه منتفی است. ریشهها را اینجاها باید دنبال کرد، نظامهای فلسفی اینجاها شکل گرفت، اینها سرمنشأ تمدن امروز هستند.
یا وقتی هگل آلمانی بر اساس منطق دیالکتیکی خودش از تقابل تز و آنتی تز و سنتز حرف زد. هگل از صیرورت صحبت میکرد، از شدن، آن هم بر مدار تبدیل هستی به نیستی. صحبت از نوعی آمیزش بودن و نبودن میکرد، برای اینکه بگوید مفهوم جدید خودش، مفهوم صیرورت، مفهوم شدن درست است.
بنابراین من میخواهم نتیجه بگیرم این دست مبانی فلسفی کلی، این نوع پارادایمها، این نوع نظامهای فکری فلسفی قالب و کلی، اینها مبنای شکلگیری تمدن معاصر امروز ما شدهاند. تمدن مادیمسلک، تمدن یکجانبهنگر، تمدنی که با طبیعت طبیعی از طرفی مشکل دارد و از سوی دیگر با طبیعت انسانی سازگار نیست. این تمدن نه با طبیعت انسان سازگار است و نه با طبیعت طبیعی که در کره زمین خداوند برای ما خلق کرده؛ هر دو را به چالش کشیده، هر دو را به نابودی کشانده است. این موجود دستپرورده انسان نه با طبیعت خودش و نه طبیعت، هیچ کدام، سر سازگاری ندارد.
آیا این سخن به این معناست که امکان وجود تمدن دیگری در عالم نداریم؟ نه، همچین نتیجهای ما نمیتوانیم بگیریم. این مرحله اول. مرحله دوم هم مرحله تبدیل نگاههای فلسفی به علم است. یعنی توجه کنیم به اینکه ایجاد، کشف یا تولید دانش متناسب با پارادایمهای جدید. ما به یک همچنین چیزی نیاز داریم و من فکر میکنم موضوع علم دینی همین جا مطرح میشود و موضوع علم دینی اینجاهاست، در یک چنین مواقعی است که اهمیت پیدا میکند به نظر من. علم دینی، ریشه علمی حل بحرانهای تمدنی امروز ما است. علمی برآمده از نظام فکری دینی و بر اساس پارادایمی غیر از پارادایمهای فکری مسلط معاصر. این میشود علم دینی و میتواند مبنای حل بحرانهای ما باشد که دایرهاش البته بسیار وسیع است. و مرحله سوم، مرحله تبدیل علم به تکنولوژی است. در حوزه فناوری، در حوزه تکنولوژی این اتفاق میتواند بیفتد؛ تکنولوژی متناسب با دانش دینی. این تغییر در تکنولوژی هم چیز غریبی به نظر نمیرسد، به خاطر اینکه تاریخ بشر گواه بر آن است. تغییر علم به تغییر تکنولوژی منجر شده، تغییر تکنولوژی میتواند به تغییر علم منجر شود. به هر ترتیب ما نمیتوانیم نسبت تکنولوژی با علوم انسانی را نفی کنیم و منکر شویم. البته این مراحل الزاما لازم نیست حتما به صورت خطی صورت بگیرد، نسبت عِلّی و معلولی با یکدیگر ندارد، میتواند به صورت چرخشی هم باشد که حالا بحث نسبت مراحل با هم است.
اما نکته چهارم و نکته آخر، ناظر به جامعه علمی خودمان است و وضعیت امروز جامعه علمی خودمان و ناظر به قلمروهای علمی علوم انسانی امروز ما است. با تلقیای که امروز ما در جامعه از علوم انسانی داریم. من اینطوری نتیجه میگیرم از این بحث که ما به تاسیس بنیادهای فکری نیاز داریم، بهخصوص در حوزه علوم انسانی، بهویژه در فلسفه، بهویژه در کلام. نقطه شروع به نظر من حوزه و دانشگاه است و نقطه شروع، فلسفه است، مطالعات فلسفی است، مراکز پژوهشی فلسفی ما هستند، اندیشمندان فلسفی ما هستند، اندیشمندان فلسفیای که توجه و تسلط به مباحث متدولوژی دارند، توجه و تسلط به مسائل روششناسی دارند؛ نقطه شروع اینجاها است. اما مراکز علمی ما هم از یک طرف باید تعامل علمی نقادانه با همدیگر داشته باشند، یعنی هماهنگ با همدیگر باشند. روی این تعامل علمی نقادانه من توجه دارم، یعنی هم در عین حالی که با همدیگر همکاری علمی میکنند، همافزا هستند، در عین حال یکدیگر را نقد کنند، تحمل نقد کنند، نقد علمی کنند. نه از هم جدا باشند، با هم همکاری داشته باشند، از سوی دیگر همکاریشان به معنای نفی تمایزات و اختلافات هم نباشد، نفی تمایزات تفاوتها نباشد؛
همدیگر را نفی کنند، به آداب نقد علمی پایبند باشند، آداب علمیاش، آداب اخلاقیاش، دیدگاهها و مکاتب نظری همدیگر را به صورت جد مورد انتقاد قرار دهند. این از یک طرف، از طرفی دیگر البته باید به این نکته توجه کنیم که باید مراکز علمی ما با دولت و حاکمیت هم همافزایی داشته باشند، وگرنه کار همدیگر را خنثی میکنند؛ یک وضعیت پیش میآید که دولت حاکمیت از یک طرف مراکز علمی و علوم انسانی را به چالش میکشد، از یک طرف این مراکز هم با همدیگر دچار اختلاف میشوند. خب در یک چنین شرایطی شما انتظار تفکر علمی جدید، انتظار حل بحرانهای جدید را اصلا نمیشود داشت. بنابراین در عین حالی که مراکز علمی باید با همدیگر تعامل نقادانه داشته باشند، از طرف دیگر با دولت حاکمیت هم باید همافزایی داشته باشند.
برای یک چنین امری ما اتاقهای فکری لازم داریم. ممکن است اتاقهای فکر هم باشند، باید فعال باشند تا مراکز علمی ما را به وحدت برسانند. من در جای خودش در مورد وحدت نوشتم و توضیح دادم. وحدت نه به معنای یکیشدن، نه به معنای یکسانی، وحدت به معنای هماهنگی در عین تکثر است، یعنی در عین حالی که تفاوتها و تمایزها را بین مراکز دیدگاهها میپذیریم، انشاءالله در جهت هم داشته باشد و این ممکن است. بالاخره ما انسان هستیم، افکارمان با هم شبیه است، در عین حال با هم متمایز است. میتوانیم به وحدت برسیم، وحدت یعنی این، یعنی هماهنگی در عین تکثر. ما محتاج چنین وحدت فکریای هستیم؛ در طرح و تغییر مسائل مهمی اینچنین. اینکه هر مرکزی در هر جای کشور برای خودش کار کند، بدون سازماندهی، بدون برنامهریزی جامع، قطعا ما را به نتیجه نمیرساند.
انتهای پیام/
منبع: مهر