تنظیمات
اندازه فونت :
چاپ خبر
گروه : h133
حوزه : اخبار, مبانی علوم انسانی اسلامی, مشروح خبرها
شماره : 20523
تاریخ : ۶ مهر, ۱۳۹۹ :: ۱۴:۲۲
راه تبدیل نظام واره علوم انسانی اسلامی به علم نافع برای بنای تمدن اسلامی در گفتگویی عنوان شد؛ راه تبدیل نظام‌واره علوم انسانی اسلامی به علم نافع برای بنای تمدن اسلامی بی شک اگر قرار است نظام واره علوم انسانی اسلامی تبدیل به یک علم نافع گردد که بتوان با آن بنای رفیع تمدن اسلامی را پایه گذاری کرد، گریزی از طی این مسیر پرپیچ و خم و دشوار، اما امکان‌پذیر برای انسان‌های خلاق، معتقد و آماده فداکاری نیست که «مداد العلماء افضل من دماء الشهدا.»

به گزارش پایگاه خبری - تحلیلی مفتاح_اندیشه، سیدمحمدرضا تقوی، استاد روانشناسی بالینی دانشگاه شیراز و نویسنده کتاب «الگوی علوم انسانی اسلامی؛ چارچوب نظری و مدل عملیاتی» در گفتگویی به بررسی ضرورت توجه به جایگاه انسان (معرفت نفس)، فرآیندهای بالادست (جهان‌شناسی) و کل‌نگری (روش‌شناسی) در تأسیس علوم انسانی اسلامی پرداخته است که در ادامه از نظر می‌گذرد:

*آقای دکتر! در علوم انسانی، همه مباحث و دیدگاه‌ها از نوع نگاه به انسان شروع می‌شود، یعنی پاسخ به انسان و چیستی و چگونگی انسان زیربنای مباحث دیگر علوم انسانی است. در ابتدا برای ورود به بحث علوم انسانی اسلامی، باید بدانیم اسلام چه تعریفی از انسان ارائه می‌دهد؟

قرن‌ها فلاسفه راجع به این موضوع بحث کرده اند و به تدریج این مباحث منقح و منقح‌تر شده است و امروزه توافق‌های نسبتاً منسجم و خوبی وجود دارد. تقریباً بیشتر فلاسفه معتقد هستند که انسان هم ابعاد نباتی دارد، هم ابعاد حیوانی دارد، مثلاً قوه هاضمه، دستگاه گوارش و … و سایر قوا. لیکن تاکید ما الان روی جنبه‌های انسانی، و از این میان روی جنبه‌های به اصطلاح معرفتی است. از قوای شناختی به حواس ظاهری، که همان پنج حس باشد، اشاره شده است.

به علاوه انسان دارای حواس باطنی است مثل قوه خیال، قوه حافظه، حس مشترک، قوه متوهمه و… که تا این‌جا علی الظاهر با حیوان برابری می‌کند. سپس قوه عقل هست که انسان را از سایر موجودات مادون خودش متمایز می‌کند و البته خیلی‌ها فراتر از عقل را هم برای انسان تعریف و آن را قوای فوق طور عقلی گفتند مثل علامه شعرانی، علامه الهی و علامه طباطبایی. به نظر می‌رسد که مزیت نسبی علوم انسانی اسلامی همین بخش فوق طور عقلی هست که از آن به «قلب» هم یاد می‌شود.

قوه فوق طور عقلی همان ادراکات قلبی است. ایمان و گرایشات قلبی انسان از این جنس هستند. کار عقل ادراک است اما کار قلب فراتر از ادراکات صرفاً عقلی است. برای نمونه یک پزشک متخصص تمام مضرات الکل را می‌داند. این دانایی از طریق عقل حاصل می‌شود. اما ممکن است همین پزشک، الکل هم مصرف کند علیرغم این که مضرات آن را می‌داند. به عبارت دیگر، دانایی غیر از دارایی است. مصرف نکردن الکل با دانایی صرف حل نمی‌شود بلکه فرد باید باور داشته باشد. دانایی وقتی مؤثر است که در وجود انسان نهادینه شود و یا اصطلاحاً جزو دارایی‌های فرد قرار گیرد.

تا وقتی که منبع شناخت را منحصر در حس و عقل می‌دانیم و عالَم را از این منظر می‌بینیم، خروجی چنین علمی، چیزی تقریباً مثل همین علوم انسانی رایج می‌شود، با چند حدیث و آیه در لابه لای بحث‌ها، که بهترین عنوان برای این کار همان اسلامی سازی است.

*علوم مدرن از زمان ظهور چه تغییری در این بنیادها ایجاد کردند؟

مقایسه دانش رایج، با آن‌چه که قبل از رنسانس وجود داشت و آنچه که مدرنیته را بر سر زبان‌ها انداخت و رنسانس را ایجاد کرد، داده‌های فراوان عینی نسبت به پدیده‌های محیطی بود که ناشی از توجهی بود که به مشاهده نظام دار و تلاش‌های عقلانی برای تبیین پدیده‌ها می‌شد. دانش رایج عمدتاً بر تفکر دکارت و اهمیتی که او به اندیشیدن می‌داد، استوار بود. همچنین تفکر کانت که با نقد عقل محض مشخص کرد که اساساً عقل (خودبنیاد، محض) انسانی قادر به ادراک چه چیز هست و چه چیز نیست، بسیار مؤثر واقع شد.

کانت به این نتیجه رسید که با عقل، نمی‌توان مابعدالطبیعه را دریافت و لذا توصیه نمود که علم در این حیطه وارد نشود. دانش جدید، به نسبت آن چه که قبل از آن مطرح بود (حاکمیت خرافات و توهمات، و البته برخی مباحث نظری اما کمتر ممحض به پشتوانه تجربی) دانش پیشرفته ای می‌نمود و لذا مورد استقبال قرار گرفت. به تدریج شیوه جدید علمی در سراسر جهان نُرم، هنجار، فراگیر و رایج شد. دانش بعد از رنسانس، به دلیل به خدمت گرفتن عقل، خیز بلندی برداشت و این قابل لمس هست.

*در دوران اثبات گرایی و پسااثبات گرایی چه اتفاقاتی روی داد؟ اصولاً چه چیزهایی باعث رواج پسااثبات گرایی شد؟

به تدریج تفکر پوزیتیویستی (اثبات گرایی) قوت گرفت. برخی ویژگی‌های اساسی علم در دیدگاه اثبات گرا، به عنوان یکی از رویکردهای تأثیرگذار، عبارتند از: انفکاک علم و متافیزیک، انفکاک نظریه و مشاهده (و تقدم مشاهده بر نظریه)، انفکاک امر واقع و ارزش و انفکاک حوزه‌های کشف و داوری در روش شناسی علم.

به تدریج رویکرد اثبات گرایی، مورد نقد جدی اندیشمندان قرار گرفت. با طرح رویکرد ابطال گرایی به جای اثبات گرایی، تا حدی از میزان انتقادات کاسته شد اما رویکردهای موازی دیگری در علم چون هرمنوتیک، رویکرد انتقادی، رویکرد رئالیسم انتقادی، و … با پیش فرض‌های فلسفی متفاوتی، اما همه در فضای توجه به واقعیات مشهود مطرح شدند که هر یک از منظری به تبیین پدیده‌ها می‌پرداختند. چالش‌های متعدد و متنوع رویکردهای مطرح در علم در نقد یکدیگر، کار را به جایی رساند که فایرابند رویکرد «بر ضد روش» را نوشت.

از جمله او معتقد گشت که: در معرفت شناسی هیچ قاعده واحدی، که هرگز نقض پذیر نباشد، وجود ندارد، تصور این که می‌توان علم را مطابق قواعد ثابت و جهان شمول، حیات و استمرار بخشید، غیر واقع بینانه است، نه تنها در مقام گردآوری، حتی در مقام داوری نیز از هیچ روشی نمی‌توان تبعیت کرد، در پژوهش، هیچ عاملی نباید آزادی فردی محقق را محدود نماید. بدین سان، زمینه ایجاد رویکردهای مابعد اثبات گرا، تقریباً با پیش فرض‌های متضاد با رویکردهای اثبات گرا، مطرح شد.

برخی از ویژگی‌های اساسی علم در دیدگاه مابعد اثبات گرا عبارتند از: درهم تنیدگی علم و متافیزیک، تأثیرآفرینی متافیزیک بر علم، درهم تنیدگی مشاهده و نظریه، عدم تعین نظریه توسط مشاهده و آزمون، درهم تنیدگی علم و ارزش، پیشرفت علم از طریق رقابت نظریه‌ها و الگوهای علمی و تأثیر علم بر متافیزیک.

*در جایی به فرایندهای بالادست (فرازین) اشاره کرده اید ممکن است منظورتان از فرآیندهای بالادست را بیان کنید؟

فرآیندهای بالادست، فرآیندهایی هستند که در یک منظومه فکری، بیشترین تأثیر را در پیشبرد آن منظومه به سمت هدف‌ها و غایات آن منظومه دارند، البته نباید دوگانه بالا دست و پایین دست را دو مؤلفه جدا از هم دید، زیرا وقتی در فضای کل‌نگرانه، موضوع یا پدیده‌ای تحلیل و تبیین می‌شود بر آن پیش‌فرض‌هایی بار می‌شود از جمله: هر سامانه (یا خرده سامانه) از مؤلفه‌هایی تشکیل شده اند. این مؤلفه‌ها باید در راستای هدف و جهت سامانه عمل نمایند. هر مؤلفه اضافی که تأثیری در پیشبرد این سامانه نداشته باشد لاجرم حذف می‌شود. هر مؤلفه باید هم به پیشبرد هدف سامانه کمک نماید و هم مقوم عملکرد سایر مؤلفه‌ها باشد. مؤلفه‌ها به نحوی کنار هم چیده شده اند که مجموعاً یک هدف واحد را تکمیل و دنبال می‌کنند. هیچ مؤلفه اضافی، که بتوان آن را حذف کرد به نحوی که لطمه به عملکرد کل سامانه نخورد، وجود ندارد.

از نظر بنده حداقل ۳ گونه فرآیند بالادست در تولید علم، قابل شناسایی است:

الف) از منظر هستی شناختی: منظر هستی شناختی اندیشمندان و کسانی که نقاط عطف تاریخ را رقم زده اند، به نسبت کسانی که این تأثیرات را نداشته اند، با اهمیت تر تلقی می‌شود. از منظر ادیان عالم منحصر به نشئه ی مادی حیات نیست بلکه عوالِم وجودی متعدد وجود دارد. شناسایی آنچه در نشئه ی مادی حیات اتفاق می‌افتد نیازمند آگاهی از برخی واقعیات عالم غیب (فرآیندهای بالادست) می‌باشد.

ب) از منظر معرفت شناختی: قوای ادراکی انسان محدود به قوای حسی-عقلی نیست. بلکه انسان دارای ادراکات قلبی است. ادراکات انسان بدون فعال نمودن کانال ادراک قلبی (فرآیندهای بالادست) کامل نیست.

ج) از منظر روش شناختی: تبیین پدیده‌ها با استفاده از روش استقرائی و مطالعه جزئی نگرانه و جمع ترکیبی یافته‌های به دست آمده، لزوماً انسان را به تبیین واقعی پدیده‌ها نمی‌رساند. بدون مطالعه‌ی کل گرایانه پدیده‌ها (فرآیندهای بالادست) تبیین آنها ناقص خواهد بود.

*رویکردهای کل گرا به علم چه ویژگی‌هایی دارند؟

بررسی همه جانبۀ واقعیات، جامع‌نگری و کل‌نگری از لوازم موفقیت در فهم دنیای پیرامون ماست. پس از بروز و ظهور نظریۀ زیست‌شناختی کل‌گرایی، مفاهیم «کل» و «کلیت» از انزوا خارج و به تدریج جزو اندیشه‌های نظری مطرح و در تحقیقات عملی هم حضور یافت. مبنای نظری این رویکرد بر این اصل استوار است که برای سعادت و سلامت انسان، نمی‌توان فرد را جدای از جهان در نظر گرفت، چون عالم هستی یک کلیت است. به لحاظ پیشینه، در تجربه‌گرایی فرانسیس بیکن، دیدگاه فلسفی هگل و آرای هانری برگسون، گرایش به تشکیل یک فهم کلی (یعنی انسجام اجزای فکر در چارچوب واحد) قابل مشاهده است.

بنابراین، از یک منظر می‌توان دو رویکرد برای ورود به علم را ملاحظه نمود. رویکرد تراکمی / انباشتی و گزاره‌ای هم گفته شده است) و رویکرد کل‌گرا به علم. در رویکرد تراکمی، تحلیل و تبیین گزاره مدِّ نظر است در حالی که در رویکردهای کل نگر، شناسایی و ارتباط بین مؤلفه‌های مؤثر در یک پدیده، برای تبیین آن مهم‌تر تلقی می‌شود. به نظر می‌رسد حداقل در قرن اخیر، بیشتر شاهد رشد رویکردهای انباشتی به علم بوده ایم، لیکن اخیراً این رویکردها مورد انتقاد قرار گرفته اند از آن رو که جزئی نگرند و تبیین پدیده‌ها به شکل تک عاملی و یا حتی چند عاملی مشکلات بسیاری داشته است. احتمالاً رفتن به سمت روش‌های ترکیبی در روش تحقیق و یا ایجاد رشته‌های بین رشته‌ای برای تخفیف و حلِّ همین ایرادات بوده است.

یک نمونه از این دیدگاه، طب کل‌نگر در حرفه پزشکی است که در آن تمام جنبه‌های نیازهای مردم از جمله نیازهای روانی، جسمی و اجتماعی باید در نظر گرفته شود و به عنوان یک کل دیده شود. همان طور که در بالا تعریف شده، این نگاه جامع در علم پزشکی به طور گسترده‌ای پذیرفته شده است. رویکردهای مختلف طب کل‌نگر، ادعا می‌کنند که بیماری، در نتیجهٔ عدم تعادل فیزیکی، احساسی، معنوی، اجتماعی و زیست محیطی در بدن ایجاد می‌شود.

*می‌توانید مثالی از رویکرد کل‌گرا به علم در غرب بزنید؟

یک نمونه از رویکردهای کل گرا، رویکرد گشتالت در روانشناسی است. تصور کلی سازمان‌یافته و شناخته شده را نیز گشتالت می‌نامند. این نظر که هر شیئی یا وضعی را نمی‌توان به وسیله اجزا آن به خوبی ادراک کرد، فکر تازه‌ای نیست. در یونان باستان حتی پیش از سقراط، بسیاری از فیلسوفان و اندیشه‌وران، بهترین راه برای مطالعه و ادراک عالم را در این دانسته‌اند که به قانون‌ها و نظام‌های کلی خلقت نظر داشته باشند، نه به اجزا و عناصر سازنده آن. در مقابل، محققینی بوده اند که ادراک عالم را تنها از طریق بررسی اجزا و عناصر تشکیل‌دهنده آن میسر می‌دانسته‌اند. روان‌شناسان گشتالت، با معرفی قوانینی، تلاش دارند مؤلفه‌های درگیر و ارتباط بین آنها را در یک موقعیت یا ارگانیزم شناسایی و تبیین نمایند.

واقعیت این است که هیچ پدیده‌ای به صورت تفریدی و تجریدی، بدون در نظر گرفتن سیستمی که آن را احاطه کرده باشد قابل تفسیر و معنایابی نیست. همه امور در ربط معنی می‌دهند و تعیّن می‌یابند. یعنی در یک ارتباط ویژه ای است که محقق آنها را کشف می‌کند و فقط در همان دستگاه (سیستم) هم باید آنها را معنی دار تلقی نمود، لذا پدیده‌ها وقتی در تعین‌های مختلف قرار گیرند احکام متفاوتی بر آنها مترتب می‌گردد.

* رویکردهای مختلف چگونه واقعیت را تبیین می‌کنند؟

رویکردهای مختلف هر یک از دیدگاه خود به واقعیت می‌نگرد. برای مثال در دستگاه هندسه اقلیدسی می‌گوئیم از یک نقطه خارج از یک خط، تنها یک خط می‌توان به موازات خط فرضی رسم کرد. اما وقتی دستگاه عوض می‌شود در دستگاه هندسه غیر اقلیدسی می‌بینیم که می‌توان از یک نقطه خارج از یک خط فرضی دو خط موازی (در هندسه هذلولی) و یا هیچ خط موازی (در هندسه بیضوی) به موازات آن ترسیم نمود.

پس واقعیت در دستگاه‌های مختلف متفاوت است. ما با واقعیت‌های (بالقوه) متکثر روبرو هستیم. برای مثال وقتی خانواده بر محور دین استوار می‌گردد، روابط بین افراد خانواده به نحوی ویژه تعریف می‌گردد. وقتی دستگاه عوض می‌شود و روابط بین خانواده بر محور قدرت و یا ثروت تعریف می‌شود روابط به نحوی دیگر تعریف می‌شوند. این تفاوت در دستگاه‌های مختلف در جامعه نیز وجود دارد. وقتی جامعه بر مبنای نظام سوسیالیستی است نسبت به وقتی که جامعه بر مبنای سرمایه داری است روابط به صورت متفاوتی تعریف می‌شوند.

*تا چه اندازه رویکردهای مختلف به علم تحت تأثیر جهان بینی افراد هستند؟

فلاسفه علم بر این اعتقادند که نگاه محقق به پدیده‌ها، کاملاً تحت تأثیر جهان بینی وی است و این که فرد غایت و جهت جهان را چگونه می بیند. فاعل شناسا در نگاه به پدیده‌ها، چه بخواهد یا نخواهد آن چیزی را دنبال می‌نماید که خواست اوست. نوع سؤالاتی که برای هر محقق مطرح می‌گردد، روش شناسی مورد استفاده و پاسخی که به یک سوال می‌دهد همه باید در یک راستا و هماهنگ با نظام واره فکری فرد باشد. هر محققی به دنبال یافتن شواهدی است که فرضیه او را تأیید یا تکذیب نماید (هر دو وجه قضیه برای محقق سودمند است چون به عناصر تأثیر گذار برای رسیدن به غایت نزدیک می‌شود).

در این تلاش هم محقق دینی و هم محقق غیر دینی شواهدی را به نفع دیدگاه خود می‌یابند چون پدیده‌ها دارای وجوه مختلف هستند. با یافتن شواهد هم دیدگاه محقق دینی و هم محقق غیر دینی تأیید می‌شود. پس دو نوع علم تولید می‌شود (غیردینی و دینی).

پس از دریافت دو نوع واقعیت، هر محقق تلاش می‌نمایند تا برای رسیدن به اهداف خود، از طریق شناسایی و افزایش ظرفیت پدیده‌ها، نقطه مطلوب خود را دنبال نمایند (و علی الظاهر موفق هم می‌شوند). پس این چنین نیست که یک محقق، شواهدی را به نفع خود پیدا می‌کند و دیگری نه. شاید این طور هم نباشد که یکی واقعیت را تحریف می‌کند و دیگری نه و خداوند هم هر دو را امداد می‌نماید (گرچه ما فلسفه تاریخ شیعی را به سمت توحید ترسیم می‌کنیم). به عبارت دیگر هر کس هرچه از دنیا بخواهد به دست می‌آورد، یعنی در واقعیت هم ظرفیت این وجود دارد که در آن شرایطی را بیابی که از آن بتوانی به نفع جریان دین برداشت کنید و هم ظرفیت استفاده از آن به نفع جریان غیردینی.

*موضع روش(شناسی) علوم انسانی اسلامی کدام است؟ (موضعی فلسفی، کلامی، تجربی، تاریخی، عرفانی و یا …). اگر به تکثر روشی قائلیم با چه ترکیبی، چگونه و با چه نسبتی از هر روش؟ و چگونه؟

علوم انسانی رایج، پس از دسته بندی مسائل، با استفاده از گزاره روش تابعی از نوع سوال است تلاش برای حل مسأله دارد. برای مثال وقتی با یک سوال حسی / تجربی / عینی سرو کار دارد روش مطالعه، روش تجربی است. گویی دیدگاه‌های علم دینی هم، بر همین مدار در حرکتند و به بسط همین مسیر در ابعاد عقلی و قلبی پرداخته اند. یعنی، زمانی که یک سوال فلسفی مطرح است، روش، روشِ فلسفی و اگر سوال در خصوص مسائل کلامی یا فقهی باشد، آنگاه روش، روشِ فقهی، اصولی یا کلامی خواهد بود.

اما اگر سوال در خصوص انسانی است که ۱) وجوه و اطوار متفاوتی از جمله حس و عقل و قلب و اراده و … را دارد که به صورت عجین شده ای درگیرند و ۲) دو ذخیره قرآن و سنت را در پشتوانه خود دارد، آنگاه پاسخ مثبت به گزاره «روش تابعی از نوع سوال است» ممکن است به معنای تثبیتِ همان چیزی باشد که در حال حاضر در علوم انسانی رایج، جریان دارد که در این صورت، این سوال مطرح می‌شود که تحول در علوم انسانی به چه معناست و چگونه اتفاق می‌افتد؟

معنای این حرف هم زیر سوال بردن «گزاره روش تابعی از نوع سوال است» نیست، ولیکن چون سوال در مورد انسان بسیط است با استناد به همین گزاره، روش نیز باید متناسب با آن باشد. اینک ما با این چالش روبرو هستیم که چگونه بدون ادراک کل (حکایت فیل مولانا)، با این روشگان ها و منطق‌های جز نگر می‌توان انسان بسیط یکپارچه را توصیف نمود؟ پر واضح است که در اینجا آشوب و اغتشاش روشی (منطق فایرابندی) مطمح نظر نیست. بلکه محتمل است که لازمه دستیابی به نظام واره علوم انسانی اسلامی، فراچنگ آوردن یک نظام واره روشی خاص (شاید تا حدی کل‌نگر) باشد.

به نظر می‌رسد توجه اخیر علوم انسانی رایج نیز به انواع و انحای روش‌های ترکیبی در روش تحقیق (کمّی و کیفی به طور همزمان) برای توصیف جامع‌تر و کامل‌تر کنش انسانی، بر اساس همین ضرورت و ناظر به همین معنا باشد.

*تفکر سامانه‌ای برای شکل دهی به علوم انسانی اسلامی تا چه حد ضروری هست؟

حس و عقل و قلب، به عنوان ابزار شناخت، باید تشکیل یک سامانه را بدهند که بتوانند چه در حالت فردی و چه در بعد اجتماعی به طور مؤثر عمل نمایند. مطمئناً آموزه‌های مذهبی اگر به شکل یک نظام واره در نیایند که عمل و عقیده و باور فرد (یا اجتماع) را در یک راستا منسجم نمایند نباید موفقیت چشمگیری را هم از آن انتظار داشت. تمام عالَم، یک نظام واره (سامانه) است که متشکل از خرده نظام واره (سامانه) هایی است که در راستای نظام واره اصلی در کارند. یک سامانه دارای ویژگی‌هایی است از جمله:

۱) هر سامانه (یا خرده سامانه) از مولفه‌هایی تشکیل شده اند.

۲) این مؤلفه‌ها باید در راستای هدف و جهت سامانه عمل نمایند.

۳) هر مؤلفه اضافی که تأثیری در پیشبرد این سامانه نداشته باشد لاجرم حذف می‌شود.

۴) هر مؤلفه باید هم به پیشبرد هدف سامانه کمک نماید و هم مقوم عملکرد سایر مؤلفه‌ها باشد.

۵) مؤلفه‌ها به نحوی کنار هم چیده شده اند که مجموعاً یک هدف واحد را تکمیل و دنبال می‌کنند.

۶) هیچ مؤلفه اضافی، که بتوان آن را حذف کرد به نحوی که لطمه به عملکرد کل سامانه نخورد، وجود ندارد، البته نظام باطل هم می‌تواند سیستم سازی کند. تفاوت دو سامانه حق و باطل در عناصر تشکیل دهنده آنها نیست بلکه مربوط به جهت مؤلفه‌ها و جهت کل سامانه است که یکی به سمت حق و یکی به سمت باطل می‌کشد.

یادمان باشد که اگر نظام باطل سامانه‌ای حرکت می‌کند نظام حق هم باید سامانه‌ای حرکت کند. تنها سامانه، حریف سامانه می‌شود. هر سامانه‌ای مرکب از گزاره‌هایی است. با اثبات هیچ گزاره‌ای نمی‌توان بر سامانه مقابل غلبه کرد. ما نیازمند یک سامانه معرفتی برای اداره کشور متناسب با اهداف خودمان هستیم. در جمع بندی اگر افراد و یا جامعه نتوانند عمل و عقیده و باور خود را منسجم نمایند نمی‌توانند عملکرد مؤثری در تمدن سازی داشته باشند. یادمان نرود سامانه مقابل سامانه، گزاره مقابل گزاره.

*آیا واقعاً انطباق ذهن با واقعیت خارجی تعریف کشف یا علم است؟ آیا چنین تعریفی هم اکنون حتی در غرب مبنای دانش رایج است؟ ابتنای دانش فعلی غرب در دوره پس از رنسانس، که موجب انفجار اطلاعات و پیشرفت مدرنیته شد، انطباق ذهن با عین است یا انطباق عین با ذهن؟ یا ریشه آنچه باعث تحول و انقلاب کپرنیکی در غرب شد را باید در «می اندیشم پس هستم «دکارت و قیف وارونه «کانت» دید؟

بله اگر واقعیت را اعم از واقعیت غیب و شهود بدانیم و واقعی‌ترین رفتار را قول و فعل و سیره امام (ع) بدانیم آنگاه کشف و علم را انطباق با چنین واقعیتی بدانیم، این را می‌توانیم کشف و علم بنامیم. اما فعلاً تعریف رایج علم و کشف، این نیست. به علاوه وقتی می‌گوئیم کشف یعنی «انطباق با واقعیت خارجی» بلافاصله باید به این سوال جواب بدهیم که واقعیت خارجی چیست؟ و چه کسی تعیین می‌کند که واقعیت چیست؟

*علوم انسانی چه موقع تبدیل به علم نافع می‌گردد؟ و یا ملاک صحت برای این که یک رویکرد در علوم انسانی حائز ویژگی علم نافع گردد، کدام است؟

یک پاسخ این است به میزانی که یک رویکرد در علوم انسانی، تبیین دقیق‌تری از انسان یا مؤلفه‌ها و قوای وی ارائه دهد و یا درک صحیح‌تری از نفس (معرفت نفس) داشته باشد، می‌توان امیدوار بود که به علم نافع دست یابد.

انسان دارای قوای متعددی است از جمله قوای نباتی، قوای حیوانی و قوای انسانی. از قوای مربوط به جسم انسان مانند هاضمه، ماسکه و… که بگذریم انسان از حواس ظاهری، حواس باطنی (قوه متخیله، حافظه، حس مشترک و وهمیه) برخوردار است که با حیوانات مشترک است. اما وجه تمایز وی با موجودات مادون خود عقل (به مفهوم اعم آن عقل تجربی، عقل نیمه تجریدی و تجریدی و عقل شهودی و ذوقی) است.(کتاب منزلت عقل در هندسه معرفت دینی از آیت الله جوادی آملی). بنابراین اگر قادر شویم این انسان ممزوج الاجزاء را به درستی شناسایی کنیم آنگاه زمینه برای تدوین علوم انسانی اسلامی آماده می‌شود.

بنابراین انسان حائز مجموعه‌ای از قواست که به صورت متناوبِ متعامل عمل کرده و عملکرد وی برابر با عملکرد هیچ یک از این قوا به تنهایی نیست، بلکه خروجی عملکرد انسان، شامل برآیند عملکرد تمام این قواست. زمانی که ما قادر نباشیم انسان را به عنوان یک کل ببینیم (داستان فیل مولانا) قادر نیستیم منظومه علوم انسانی اسلامی را هم بنا کنیم.

شاید علت شاخه شاخه شدن علوم دینی، امثال فقه، کلام، فلسفه، عرفان و اخلاق و … که متکفل ترویج، تعلیم و توسعه دین هستند، همین باشد که ادراک دین به صورت یک کل یکپارچه، کاری سترگ بوده است که گاهی از آن به سهل ممتنع یاد شده است.

خوشبختانه در یک صد و پنجاه سال گذشته شخصیت‌های تأثیرگذاری امثال علامه الهی قمشه ای، علامه شعرانی، علامه طباطبایی، علامه حسن زاده آملی، حضرت امام (ره)، مقام معظم رهبری و بسیاری دیگر این توفیق را یافته اند که فقه و فلسفه و عرفان را در کنار هم، مکمل و متقوم به هم، سازوار و یکپارچه ببینند که اصلی ترین ویژگی چنین دانش‌هایی نظام وارگی و انسجام بین آنهاست. هر چقدر انسجام و یکپارچگی چنین نظام‌واره ای بیشتر کشف شود قدرت عمل و تأثیرگذاری آن در صحنه عمل فردی و اجتماعی بیشتر خواهد شد.

اگر زمانی، به دلیل دشواری در ادراک کل و گستره مسائل، اندیشمندان اسلامی پایه گذار دانش‌های متعددی شدند (رفتن به سمت کثرت)، که شاید گریزی از آن نبود، اینک با فراگیر شدن حکومت اسلامی، و ضرورت اداره جوامع، یک بار دیگر وقت آن رسیده است که متخصصین و متصدیان این دانش‌ها انسجام، هدفمندی و بازسازماندهی این دانش‌ها را به نحوی دنبال نمایند که از مجموعه‌ی آن، هدف و غایت متحدی را (مخصوصاً در ارتباط با ضرورت‌ها و تحولات اجتماعی دنیای امروز) به توان به دست آورد.

همچنین تلاش کنند تا در یک هم راستایی از علوم مختلف، یک منظومه‌ی معرفتی فاخری را بنا نمایند (از کثرت به وحدت). شاید نیم نگاهی به طبقه بندی مجدد علوم در این مرحله از ضروریات باشد.

بی شک اگر قرار است نظام واره علوم انسانی اسلامی تبدیل به یک علم نافع گردد که بتوان با آن بنای رفیع تمدن اسلامی را پایه گذاری کرد، گریزی از طی این مسیر پرپیچ و خم و دشوار، اما امکان پذیر برای انسان‌های خلاق، معتقد و آماده فداکاری نیست که «مداد العلماء افضل من دماء الشهدا».

انتهای پیام/

منبع: مهر

© 2024 تمام حقوق این سایت برای پایگاه خبری مفتاح انسانی اسلامی محفوظ می باشد.