به گزارش خبرنگار پایگاه خبری – تحلیلی مفتاح علوم انسانی اسلامی؛ در چند ماه اخیر، این بحث مطرح شده است که ساختار فرهنگی کشور نیازمند بازسازی انقلابی است. مهدی جمشیدی، عضو هیأت علمی گروه فرهنگپژوهی پژوهشکده فرهنگ و مطالعات اجتماعی پژوهشگاه در یادداشت اختصاصی که در اختیار «فکرت، رسانه اندیشه و آگاهی» قرار داده شده، به بررسی این مقولۀ مورد بحث در میان اندیشمندان و دغدغهمندان که اولین بار توسط مقام معظم رهبری بیان شد، پرداخته است.
در مدّتِ بیش از چهل سالی که از انقلابِ اسلامی میگذرد، انبوهی از سیاستها در قلمروهای مختلف، طرّاحی و اجرا شدهاند و این امر برای جامعهای که در مسیرِ انقلاب وارد شده و بنیانهای خویش را دگرگون کرده است، خلافِ انتظار نیست. انقلاب، یک واقعیّتِ اجتماعیِ پهندامنه و عمیق است که جامعه را از از یک افقِ تاریخی به افقِ تاریخیِ دیگری منتقل میکند و ماهیّت و مقاصدِ متفاوتی را برای نظامِ اجتماعی، تعریف مینماید. انقلابهای اجتماعی یا بزرگ، در جابهجاییِ حاکمان، خلاصه نمیشوند و اینگونه نیست که در آنها، فقط نیروهای سیاسیِ دیگر به قدرت دست یابد و گذشتگان، محکوم و متهم شوند، بلکه انقلاب، ساختارهایی را ویران میکند و ساختارهای دیگری را پدید میآورد. بهعبارتدیگر، انقلاب دارای دلالتها و نتایجِ ساختاری بسیار مهمّی است و ازاینجهت، جامعۀ پیشاانقلابی با جامعۀ پساانقلابی، متفاوت است. این وضع دربارۀ انقلابِ اسلامی، صورتِ تشدیدشده و متراکمی دارد؛ چراکه این انقلاب، نهفقط در جابهجاییِ حاکمان محدود نمیشد و انقلابِ ساختاری را نیز در پی داشت، بلکه فراترازاین، در نظر داشت که ساختارهای اجتماعی را از عالمِ تجدُّدِ غربی، بهطورِ کلّی، خارج گرداند و جامعه را زیرورو سازد و عالم و آدمِ تازهای بهوجود بیاورد. انقلابِ اسلامی، بهسببِ داعیههای دینی و اسلامیِ خویش، هرگز نمیتوانست در درونِ فضای تجدُّدی، متولّد شود و حداکثر، به اصلاح و ترمیمِ ساختارها و سیاستهای آن بسنده نماید، بلکه باید متناسب با ماهیّتِ قُدسی و ملکوتیِ خویش، یک دیگریِ دینیِ تمامعیار در برابرِ نسخهها و الگوهای تجدُّدِ غربی میآفرید. البتّه این انقلاب، بهدلیلِ آنکه در دورۀ نهضت و قیام، چندان تئوریزه نشد و نتوانست ساختارها و سیاستهای پیشنهادی و جایگزینِ خویش را بهصورتِ دقیق و جزئی عرضه کند، پس از پیروزی مجبور شد که از همان ساختارهای تجدُّدی استفاده کند و همزمان، به جرحوتعدیلهایی بپردازد تا امورِ جامعه، مختل و متوقف نشوند. ازطرفدیگر، این انقلاب ازآنجهت که دشمنان و مخالفانِ سرسختی داشت و دارد که در طولِ دهههای گذشته، از هیچگونه کارشکنی و ضدّیّت و معارضهای کوتاهی نکردند، دهههای مسألهخیز و پُرچالشی را تجربه کرده است؛ بهگونهایکه تاریخِ این انقلاب، یک تاریخِ پرحادثه و سرشار از فراز و نشیبهای مختلف بوده است. داستانِ انقلاب، یک داستانِ پُرکشمکش و پُرچالش است که در هر صفحهاش، با یک رویدادِ ساختارشکن و پیشبینینشده روبرو میشویم و صحنهها، تعلیقها و تزاحمهای فراوانی دارند و حوادثِ خلافِ انتظار، یکبهیک از راه میرسند و امکانِ روایتِ خطی و یکنواخت را با خود میبرند. در این تاریخِ پُر پیچوخم، در هر لحظه، اتّفاقی از راه میرسد و معادلات و محاسباتِ تازهای میآفریند. این انباشتگی و تعدّد و تنوّع، به جهانِ سیاستها و سیاستپردازیها نیز راه یافتهاند و وضعِ سیاستیِ خاصی را پدید آوردند. بهاینترتیب، گامِ اوّلِ انقلاب را باید همانندِ یک مخزنِ سیاستیِ بزرگ دانست که تجربههای مختلفی در آن شکل گرفتهاند.
بدونشک، فتوحات و توفیقاتِ سیاستیِ انقلاب، درخشان و چشمگیر است و انقلاب در مسیرِ شدنها و تطّوراتِ خویش، یک مدارِ صعودی و کمالی را پیموده است. تاریخِ انقلاب، تنها یک تاریخِ قابلدفاع نیست، بلکه در مقایسه با فضای منقبض و سرشار از تعارضی که در آن قرار داشت، یک تاریخِ کمنظیر و پُر درخشش بوده است. این تاریخ، در دشوارترین شرایط و در میانِ معرکهای از خصومتها و تضادها پدید آمد و یکّه و تنها، بهراه افتاد و از گردنههای مهلک، عبور کرد. انقلاب، نهفقط ماند و دچارِ اضمحلال نشد، بلکه پیشرفت کرد و افزودههای فراوانی را نصیبِ جامعۀ ایران نمود. ندیدنِ این فضیلتها و گشایشها، خلافِ انصاف و واقعبینی است. درعینحال، غفلت از ناکامیها و شکستها و اختلالها نیز ناصواب است، حرکتِ تکاملیِ انقلاب در دهههای گذشته و در طولِ گامِ اوّلِ خویش، همواره شتابِ یکنواخت نداشته و اینگونه نبوده که سیاستها و سیاستپردازیها، همگی بینقص و عاری از خطا بوده باشند. آری، برآیندِ کلّی و خطّ سیرِ عمومی، مثبت و مطلوب بوده و انقلاب از گذشتۀ سیاستیِ خویش، پشیمان و شرمنده نیست، امّا ازآنسو، اینطور نیز نیست که عقلانیّتِ سیاستیِ انقلاب، معصوم بوده باشد. در کنارِ قوّتها و پیشرویها و گشودگیها و توفیقها، باید ضعفها و کاستیها و کمبودها را نیز دید و از خطاها و اشتباهها، درس گرفت و عبرت اندوخت. البتّه لازمۀ این امر، بازخوانیِ گذشتۀ سیاستیِ انقلاب است. باید راهِ طیشده را دوباره مرور کرد و قصّۀ سیاستها را از سطرِ نخست و بادقّت، مطالعه کرد:
موضوع این مطالعه، دربردارندۀ یک تجربۀ سیاستی است. پس مسأله، از سنخِ سیاست و سیاستگذاری است و بناست که مجموعهای از خُردهسیاستها، بازخوانی و تحلیل شوند. روشن است که تجربههای سیاستی، اغلب به نهادهای حاکمیّتی مربوط هستند و شأن و خاستگاهِ حاکمیّتی دارند. برایناساس، این مطالعه در گسترهای قرار میگیرد که بازیهای سیاستیِ حاکمیّتی، صورت گرفته است. از طرف دیگر، این مطالعه از بسیاری جهات، سویۀ انتقادی و آسیبشناسانه دارد و میخواهد تجربههای سیاستی را از زاویۀ ناکامیها یا نقصانهای آنها بنگرد و لغزشها و ضعفها را شناسایی کند تا مایه و پایۀ لازم برای ساختهوپرداختهکردنِ مجموعهای از راهکارها و راهبردهای عینی فراهم گردد:
تعبیرِ شکستِ سیاستی، قلّۀ آن وضعِ نامطلوبی است که میتواند موضوعِ نقد واقع شود، امّا اینطور نیز نیست که بتوان این تعبیرِ شدید و بُرّنده را دربارۀ تمامِ تجربههای سیاستی بهکار برد. گذشته از اینکه همۀ تجربههای سیاستی، هنوز به مرحلۀ پایانی خود نرسیده و گاه، حتّی آغاز هم نشدهاند، آن دسته از تجربههای سیاستی نیز که به سرانجام رسیدهاند و از آنها عبور شده است، شایستۀ تعبیرِ شکستِ سیاستی نیستند و نباید آنها را بهطورِ کلّی و از اساس، تخطئه و طرد نمود.
بهطور طبیعی، لایهای از کار، معطوف به جهانِ ذهنیِ بازیگرانی است که تجربۀ سیاستی را رقم زدهاند؛ چون لازمۀ فهمِ تجربۀ سیاستی، فهمِ روندِ شکلگیری و تکوینِ آن است و فهمِ این نیز، متوقف بر فهمِ چیزهایی است که در جهانِ ذهنیِ سیاستگذاران پدید آمدهاند:
جهانِ ذهنی، مفهومی است که به حوزۀ نامحسوس و پنهانِ انسان، دلالت دارد و از پنداشتهها و اندیشهها و فرضیهها و آرمانهای انسان سخن میگوید. بدیهی است که چون در تحلیلِ نهایی، باید ساختارها و سیاستها و عملکردها را به کنشهای انسانی ارجاع داد و کنشهای انسانی نیز از این جهت، کنشِ معرفی میشوند که واجدِ معانیِ ذهنی و نیّات و انگیزهها هستند، مطالعۀ موشکافانه و اصالیِ جهانِ ذهنی، اهمّیّتِ فراوان دارد. تعبیرِ قرآنیِ شاکله نیز میتواند از ابزارهای مفهومیِ راهگشا و نافع برای این تحلیل باشد. شاکله، عبارت است از طبیعت و شخصیّتِ ثانویِ فرد یا جامعه. اینکه از شاکله بهعنوانِ طبیعت و شخصیّتِ یاد شده، به این معنی است که شاکله، پارهای از هویّتِ انسان است و حالتِ حاشیهای و فرعی ندارند و اینطور نیست که در حقیقتِ وجودِ انسان، مدخلیّت و حضوری نداشته باشد، بلکه عناصر و اجزاء تشکیلدهندۀ شاکله، آنچنان در عمقِ وجودِ انسان یا جامعه نفوذ کردهاند، که به «منِ» آنها تبدیل شدهاند:
تعبیرِ ثانوی نیز نشان میدهد که ما معتقد هستیم که انسان، همچون ظرفِ تهی نیست که هر محتوایی را بپذیرد و پس از زندگیِ عینی و اینجهانی، هیچ واقعیّتِ تکوینی و سرشتی نداشته باشد، بلکه ما معتقد به برخورداریِ انسان از فطرتِ الهی هستیم و این امر، طبیعت و شخصیّتِ اوّلیِ انسان را برمیسازد. کاربستِ تعبیرِ شاکله در اینجا بدین صورت است که میانِ جهانِ سیاستها و جهانِ شاکلهها، ارتباطات و مناسباتِ جدّی برقرار شده و کوشیده شده تا اثبات شود که سیاستها، برخاسته از شاکلهها هستند و پس از این مرحله نیز، شاکلهها از سیاستها تأثیر پذیرفته و به رنگِ آنها درآمدهاند. بهاینترتیب، روندی چرخهای و فزاینده شکل گرفته که در متنِ آن، تعاملاتِ متقابل و دوسویه، پیوستگیها و درهمتنیدگیهای پیچیدهای را پدید آوردهاند:
پیچیدگی و درهمفرورفتگی، خصوصیّتی است که به یک مسأله و موقعیّتِ مسألهوار نسبت داده میشود. ازاینجهت، باید مسأله را سنگبنای پیچیدگی دانست، امّا چنین نیست که هر مسألهای، دارای پیچیدگی است، بلکه تنها پارهای از مسألهها، تشدید و متراکم میشوند و موقعیّتِ پیچیدگی را شکل میدهند. عبارتِ اخیر، نشان داد که پیچیدگی، حاصلِ تشدیدشدنِ مسأله است و باید آن را حدّ اعلای مسألهوارگیِ یک موقعیّت قلمداد نمود:
همۀ مسألهها، ساده و یکنواخت نیستند و اینگونه نیست که بتوان به محضِ فهمِ مسأله، راهکاری را نیز برای آن طرّاحی کرد، بلکه جهانِ انسانی، سرشار از مسألههای پیچیده نیز هستند که اضلاع و لایههای تودرتو و گوناگون دارند. چنانکه از کلمۀ پیچیدگی مشخّص میشود، مسألههای پیچیده، همانندِ کوچههای پُر پیچوخم هستند که در آنها، انتخابِ راه، آسان نیست؛ مجموعهای از انتخابها و گزینهها در برابرِ ما هستند که هر یک، منافع و مضّاری در پی دارند و ما را به جهتی سوق میدهند. ازاینرو، محاسبۀ سود و زیان در اینجا، کارِ بسیار دشواری است. ازطرفدیگر، گرفتارشدن در چرخۀ چالشآفرینِ مناسباتِ سیاستها و شاکلهها، جهانِ ذهنی را دستخوشِ تلاطمها و تعارضها و ابهامهای مختلفی میکند و وضوح و شفافیّت را از فهمِ ما از موقعیّت میستاند و برداشتها و تفسیرهای ما را آلوده به تحریف مینماید. در حقیقت، این فقط موقعیّت نیست که پیچیده است، بلکه خودِ ما بهعنوانِ فاعلِ شناسا و سیاستگذار نیز به پارهای از پیچیدگی تبدیل شده و در عمقِ آن فرورفتهایم و به این سبب، خودآگاهیِ خویش را از دست دادهایم:
بدین سبب است که باید در فهمِ خویش، بازاندیشی کنیم و قصّه را از سطرِ نخست و عاری از پیشداوری و عادت بخوانیم، تا شاید واقعیّت بر ما جلوه کند و ما از اوهام و تصاویرِ ذهنی و پیشساختۀ خویش، رها شویم:
تجزیه و تحلیلهای سیاستی، روشِ واحد و منحصربهفردی ندارد و میتوان برای اینکار، از روشهای مختلفی بهره گرفت. دراینمیان، یکی از روشهایی که با وجودِ کارآمدی و عمقِ تحلیلی، چندان موردِ اعتنا قرار نگرفته است، روشِ روایتپژوهی است. در این روش، تجربۀ سیاستی همچون یک داستان، دیده میشود؛ داستانی که در آن، شخصیّتهایی حضور دارند و قهرمان و ضدّقهرمان دارد و کشمکشی در آن رخ میدهد و موقعیّتهایی نیز پیرامونِ آن پدید میآیند:
این داستان، یا حاصلِ روایتِ خودِ ماست، یا حاصلِ روایتِ دیگران. بههرحال، همهچیز در راستای منطقِ روایت و داستانپردازی، صورتبندی میشود، امّا داستانی که ریشه در واقعیّت دارد و میخواهد از طریقِ بازخوانیِ واقعیّت، به تحلیلهای متعمّقانه دست یابد و اضلاع و ابعادی از واقعیّت را بشناسد و بشکافد که بر اساسِ روشهای رایج، راهی به آنها نیست. روایتپژوهی، همچون یک داستانِ پُرکشمکش دیدنِ موقعیّتِ پیچیده است، بهطوریکه در آن، اجزاء و عناصر، آنچنان در کنارِ یکدیگر نشانده میشوند که گویا سیرِ تکوینِ ماجرا، در حقیقت نیز داستان است. در اینجا، مسأله عبارت است از روایتِ موشکافانه و واقعی از آنچه که رخ داده است؛ روایتی که به جنبههای مختلف بپردازد و دستِ اوّل باشد و جهانِ ذهنیِ شخصیّتهای اصلی را بازگو کند. از اساس، روایت بر پایۀ همین نقلها و گفتههای دستِ اوّل شکل میگیرد و حاصلِ در کنار یکدیگر نشستنِ آنهاست. روایت، عبارت است از برداشت و تفسیری که کمترین فاصله را با واقعیّت دارد و هیچ روایتِ دیگری بر آن ترجیح ندارد. ازسویدیگر، تعدّدِ بازیگرانی که در پدیدآمدنِ واقعیّت نقش ایفا کردهاند، موجبِ بهوجود آمدنِ روایتهای مختلف و متنوّع نیز میشوند. این روایتها، گاه حتّی با یکدیگر متضاد نیز هستند، امّا این وضع، همیشه سببِ شناوری و سیّالیّت نمیشود و امکانِ داوری را از میان نمیبرد، بلکه میتوان هم با مشاهدههای عینی و هم با سنجشهای منطقی، روایتها را ارزیابی کرد و درست را از نادرست بازشناخت. تفاوتها و شباهتها میانِ روایتها میتوانند نشانگرهای خوبی برای گرهگشایی و حلِ معضلههای درونیِ روایت باشند.
از جمله معضلههای بسیار مهمّ و اساسی، امّا مغفول و عادیشده در پژوهشهای راهبردی است که به مرحلۀ فهم، اهتمام و اعتنای جدّی نمیشود، بلکه اغلب تصوّر میشود که چون درکِ روشن و شفافی از مسأله داریم و با همۀ متغیّرها و مقولهها آشنا هستیم، باید با شتاب، بهسراغِ راهحلها و راهکارها برویم. این وضع تا آنجا پیش رفته که بسیاری از اوقات، مسأله چونان یک امرِ بدیهی قلمداد شده است. این در حالی است که بدیهیانگاریِ مسأله و بازاندیشینکردن در فهمِ آن، خودش یکی از ریشههای شکلگیری موقعیّتِ پیچیده و پریشان بوده است، بهطوریکه راهحلهای برخاسته از چنین فهمهای ناقص و ناتمام، نهتنها گرهی را نگشودند، بلکه مسأله را در لایههای بیشتری فروبردهاند و گرفتاریها و چالشهای بزرگتری را پدید آورند. بنابراین، باید از بدیهیانگاریِ مسأله و بسندهکردن به فهمهای ابتدایی و سطحی از آن، بهشدّت پرهیز کرد و کوشش برای فهمِ راستین و ژرفاندیشانه را، همانندِ مقدّمهای زائد و بیفایده قلمداد ننمود:
چهبسا، لازمۀ بسیاری از پژوهشهای راهبردی این باشد که حجمِ بیشتری از توان و بضاعت، صرفِ فهمِ مسأله شود. جالب اینکه فهمِ خوب و کافی از مسأله، در درونِ خود، راهحلها و راهکارهایی را نیز میآفریند و گویا به شکلگیریِ پاسخ، کمکِ مستقیم میکند. بااینحال، باید در نهایت از مرحلۀ فهم عبور کرده و به مرحلۀ تجویز و توصیه نیز پا بنهیم.
انتهای پیام/