تنظیمات
اندازه فونت :
چاپ خبر
گروه : h133
حوزه : اخبار, برگزیده ترین ها, جامعه و فرهنگ, گزارش
شماره : 7366
تاریخ : ۱۸ شهریور, ۱۳۹۷ :: ۱۸:۰۶
کنکاشی در فلسفه علوم اجتماعی/ اگر ما فلسفه غرب را بپذیریم باید بگوییم هیچ علمی وجود ندارد

حجت الاسلام پارسانیا گفت: فلسفه علوم اجتماعی که مدنظر ماست با نگاه فلسفی غرب یکی است؟ ما فلسفه علوم اجتماعی را نمی توانیم به معنای آن ها به کار ببریم چون در این صورت حتی علم تجربی را هم نباید قائل به علم بودن باشیم و اصلاً علمی وجود نخواهد داشت و تمام علم ذهنی می شود.

به گزارش خبرنگار پایگاه خبری – تحلیلی مفتاح_اندیشه، حجت الاسلام والمسلمین حمید پارسانیا، استاد حوزه و دانشگاه در مدرسه تابستانه مفتاح_اندیشه دو که از سوی دبیرخانه مفتاح_اندیشه برگزار شد، «فلسفه علوم اجتماعی» را مورد کنکاش قرار داد که در ادامه متن آن تقدیم حضورتان می گردد؛

تاریخ شکل گیری ادبیات و اقبال به فلسفه علوم اجتماعی، متأخر از فلسفه علم است. شکل گیری ادبیات فلسفه علم خود به دهه شصت میلادی باز می گردد و در ایران از دو دهه پیش این موضوع توسط آقای دکتر گلشنی در دانشگاه صنعتی شریف شکل گرفت. البته فلسفه علم در قم به صورت تخصصی تر از تهران شکل گرفت.

بنابراین علوم اجتماعی پس از علوم پایه و علوم طبیعی شکل گرفت. نخستین فردی هم که جامعه شناسی مدرن و جدید را مطرح کرد «آگوست کنت» بود. ابتدا نام این علم را فیزیک اجتماعی گذاشته بود ولی بعدها به جامعه شناسی تغییر داد. او معتقد بود علوم اجتماعی آخرین علمی است که در طبقه بندی علوم شکل می گیرد.

فلسفه علوم اجتماعی نیز پس از فلسفه علم شکل گرفت. یعنی نخست علوم طبیعی سپس علوم اجتماعی و بعد فلسفه علوم طبیعی و پس از آن فلسفه علوم اجتماعی شکل گرفت. علوم طبیعی در معنای علم پیشگام از علوم اجتماعی بود. خود تحول در علوم طبیعی نیز تحول در علوم اجتماعی را به دنبال داشت.

حال این پرسش مطرح است فلسفه علم و فلسفه علوم اجتماعی که در حوزه وارد شده و ما به کار می بریم می تواند به معنای فلسفه علم و فلسفه علوم اجتماعی در غرب باشد؟ اگر به آن معناست چه پیامدهایی دارد؟ آیا اختلاف ما با آن ها (در صورت اختلاف) اختلاف لفظی است؟

غربی ها علم و فلسفه را به معنای خاصی به کار می برند. مبنای خاصی در معرفت شناسی آن ها وجود دارد که اصلاً نمی تواند تعریف ما از علم و فلسفه را داشته باشد. اگر آن ها تعریف ما از علم و فلسفه را قبول کنند، اصلا دیگر «آن ها» نیستند و می شوند «ما». اگر ما تعریف آن ها را از علم و فلسفه قبول کنیم دیگر «ما» نیستیم و می شویم «آن ها» بنابراین اختلاف لفظی نیست بلکه بسیار جدی تر از این حرف هاست.

پس فلسفه و علم چیست؟ چرا در دهه هایی به آن پرداخته شد و در دهه هایی پرداخته نشد؟ در قرن نوزدهم وقتی فلسفه گفته می شد مقابل آن علم را قرار می دادند و اکنون نیز این تعریف پذیرفته شده است. این تعریف را «آگوست کنت» وضع کرد و وضع آن تعیینی بود. او گفت «علم دانش علمی است، آگاهی روشمندی است که آزمون می پذیرد. کار آزمون نیز اثبات یا ابطال است. از طریق آزمون می توان صدق و کذب را فهمید. ولی فلسفه بخشی از غیر علم است. البته روش مند بوده و در روش مند بودن با علم مشابه است. اما روشش روش تجربی و آزمون نیست بلکه ذهنی و عقلی است. اما عقل خودش یک منبع معرفت نیست.»

از سوی دیگر «کانت» تأکید می کرد معرفت عقلی داریم ولی عقل سوبژکتیو است، یعنی مربوط به سوژه و ذهن است و هیچ خبری از جهان خارج نمی دهد. به همین دلیل مفاهیم عقلی، قالب های عینک های ذهنی افراد است. حتی عقل مانع این است که حس هم چیزی را بفهمد. بنابراین مفهوم علم، دانش آزمون پذیر شد و مفهوم فلسفه، یک معرفت روشمند غیرآزمون پذیر شد.

غربی ها می گفتند فلسفه با عقل سر و کار دارد. علم با حس سر و کار دارد. اگر عقل هم می خواهد به علم کمک کند باید دستش را در دست حس بگذارد. طوری همراهی کند که آزمون پذیر سخن بگوید. عقل همان ذهن است که خودش ارزشی ندارد. تنها آنجا که با حس بیاید می تواند از طریق حس تأیید بگیرد. اگر از طریق حس تأیید و تکذیب نگرفت، یک نوع آگاهی است که احیاناً خیلی مفید است ولی ارزش شناختاری ندارد. فایده دارد اما حقیقتی را نمی توان با عقل شناخت. البته آگاهی های غیر علمی تنها آگاهی های عقلی نیستند. آگاهی های عقلی، فیلاسوفی و فلسفه است. آگاهی های تجربی، علم است. آگاهی هایی هم داریم روش عقلی هم ندارند بلکه با عواطف و احساسات کار می کنند مانند هنر.

«کُنت» نیز می نویسد آگاهی های علمی داریم که روشمند بوده و روشش تجربی است. آگاهی های فلسفی داریم که روشش عقلی است. آگاهی دینی داریم که روشش عقلی و تجربی نیست، بلکه نوع عاطفی، احساساتی و تخیلی است. این آگاهی دینی و معرفت دینی است. هر سه این معرفت ها برای شناخت و تبیین جهان آمد. ولی دوتای آن ها بیخود بوده و یکی از آن درست است.

تا پیش از دهه دوم قرن بیستم علم دانش آزمون پذیر شده و به دو دسته علوم طبیعی و علوم اجتماعی تقسیم شد. موضوعات علوم اجتماعی هیومنیتیزم شد که به «آگاهی به انسانیات« و «علم» تقسیم می شد. علوم طبیعی نیز دو قسمت داشت که شامل پایه(شیمی، ریاضی، زیست، فیزیک) و فنی مهندسی(بخش کاربردی فیزیک، ریاضی، زیست و...) می شد.

ولی پس از دهه دوم قرن بیستم «ماکس وبر» میان علوم طبیعی با علوم اجتماعی به لحاظ موضوع تفاوت قائل شد و گفت «ارزش ها در هیومنیتیز است و علم اصلاً ارزش داوری ندارد.» بعدها گفته شد رابطه علم با انسانیات، رابطه پوپری نیست که کنترل شده باشد، حتی رابطه ویتگنشتاینی هم نیست که در عرض هم باشد بلکه رابطه دقیق تر از این حرف هاست.

در تعریف علم نیز از واژه ها و مفاهیمی استفاده شده که scientific نبودند. برای نمونه گفته شد دانش علمی دانشی است که از راه حس به دست می آید و آنچه از راه عقل به دست می آید، علم نیست. براساس این نگاه بود که اراده اصل شد و علم در حاشیه اراده و قدرت. نیچه نیز می گوید «انسان با اراده خودش این سازه های علمی و اخلاقی را می سازد و اخلاق چیز مستقلی نیست.»

ابن سینا نیز در تعریف knowledge و science می گوید «آنچه به حس برمی گردد معرفت است، علم نیست و آنچه که هویت عقلی پیدا کند، علم است. حتی حس به تنهایی معرفت نیست. حس، طریق الی المعرفت است و بدون عقل بوجود نمی آید.» وقتی چنین تعریف جدیدی از علم شد گفته شد ساینس بر اساس نوع فلسفه تعریف می شود. یعنی مطالعات عقلی درباره علم تنها ارزش تاریخی ندارد بلکه ارزش بالفعل دارد. وقتی هم ارزش فلسفه بالا رفت، فلسفه علم نیز ارزش پیدا می کند و پس از نیمه دوم قرن بیستم فلسفه های مضاف شأن پیدا کرد. حتی مرز میان فلسفه و ساینس برداشته شد و فلسفه شأن پیدا کرد.

حالا می توان این پرسش ها را پاسخ داد که چگونه فلسفه علوم اجتماعی در غرب بوجود آمد؟ اولاً، در علم مدرن علوم طبیعی اصل بود و علوم اجتماعی ذره ذره به دنبال آن بوجود آمد. ثانیاً فلسفه علم به این دلیل رشد پیدا کرد که در خود علم با یک فروپاشی مواجه شد. چه موقع این فروپاشی رخ داد؟ در دهه شصت به بعد. دو الی سه دهه بعد نیز در ایران آمد. چه موقع این فروپاشی پیامدهای خودش را در علوم اجتماعی نمایان کرد؟ از دهه هفتاد و هشتاد.

پرسش دیگر این است فلسفه علوم اجتماعی که مدنظر ماست با نگاه فلسفی غرب یکی است؟ ما فلسفه علوم اجتماعی را نمی توانیم به معنای آن ها به کار ببریم چون در این صورت حتی علم تجربی را هم نباید قائل به علم بودن باشیم و اصلاً علمی وجود نخواهد داشت و تمام علم ذهنی می شود. مسائل ما در علوم اجتماعی با مسائل جهان مدرن چرا مسأله شأن شد؟ چون فروپاشی علم بود. چون فلسفه اعتبار پیدا کرد.

انتهای پیام/

© 2024 تمام حقوق این سایت برای پایگاه خبری مفتاح انسانی اسلامی محفوظ می باشد.