رجبی دوانی، کارشناس تاریخ اسلام گفت: به هیچ وجه بحث سازش وتفاهم با دشمن در تاریخ کربلا مطرح نیست چرا که امام حسین(ع) هیچ شأنی برای حاکمیت قائل نیست و او را برای صحبت کردن به رسمیت نمی شناسد.
به گزارش پایگاه خبری – تحلیلی مفتاح_اندیشه؛ چند سال قبل بود که رئیس جمهور در جمع مردم زنجان و در آستانه ماه محرم در اظهاراتی درس کربلا را مذاکره خواند و گفت: «درس کربلا برای ما، درس تعامل سازنده و مذاکره در چارچوب منطق و موازین است. شما میدانید که شب تاسوعا، امام حسین(ع) خیمهای را بپا کرد و عمر سعد را دعوت به مذاکره کرد. امام حسینی که آگاه است و میداند فردا و پسفردا ایام شهادت او و یارانش است. امام حسین میداند خون او و یارانش توسط همین عمر سعد و یاران نادانش ریخته میشود، اما با دنیا اتمام حجت کرد. شب تاسوعا ساعتها با عمر سعد مذاکره کرد تا مسأله به جنگ پایان نیابد. نه امام حسین(ع) از جنگ می ترسید و نه از شهادت که به استقبال شهادت میشتافت، اما به ما یاد داد که حتی با دشمن، حتی با خصم ما باید به گونهای رفتار بکنیم که منطق دنیا، ما را پیروز در صحنه مذاکره بداند.»
این اظهارات در همان ایام نیز واکنش های زیادی را با خود به همراه داشت. تا جایی که در نهایت کمتر از یک سال بعد در ۱۵ مهرماه ۹۴ رهبر معظم انقلاب در دیدار فرماندهان و کارکنان نیروی دریایی سپاه پاسداران انقلاب با بیان اینکه یک عدّهای در قضیّه مذاکره و مسئلهی مذاکره سهلانگاری و سهلاندیشی می کنند و مطلب را درست نمی فهمند، فرمودند: «امام حسین که با ابنسعد حرف میزند، او را نصیحت میکند؛ بحث مذاکره به معنای امروزی نیست؛ مذاکره امروزی یعنی معامله، یعنی یک چیزی بده، یک چیزی بگیر. امام حسین با ابنسعد معامله میکرد که یک چیزی بده یا یک چیزی بگیر؟ [هدف] این بود؟ تاریخ را اینجور می فهمید؟ زندگی ائمّه را اینجور تحلیل می کنید؟»
علیرغم پاسخ هایی که در طول تاریخ به شبهات مختلف نسبت به قیام سیدالشهدا وارد شده است و همچنین شبهات دهه های اخیر نسبت به این موضوع سال گذشته محمد سروش محلاتی از روحانیون همسو با جریان اعتدال طی سخنانی در دانشگاه علامه طباطبایی در پی تئوریزه کردن سخنان چند سال پیش روحانی برآمد. وی در مورد مذاکره امام حسین(ع) با عمر سعد با استناد به نامه عمر سعد به عبیدالله ابن زیاد ادعا کردکه یکی از پیشنهادات امام حسین این بوده است که به شام برود و خود با یزید مذاکره کند. آیا حضرت راه مذاکره با دشمن را هم، باز میدید یا این راه از نظر امام حسین(ع) مسدود بود؟
برای بررسی این شبهه و پاسخ به آن گفتگویی با محمدحسین رجبی دوانی عضو هیئت علمی دانشگاه امام حسین(ع) صورت گرفته است که متن زیر مشروح گفتگو با این استاد تاریخ است:
*با توجه به سیره ائمه(ع) و ملاقات هایی که امام حسین(ع) با دشمنانش داشته آیا می توان نتیجه گرفت که حضرت به دنبال مذاکره بوده است و یا اینکه مبنای جنگ و صلح ما چیست؟ آیا صلح مقدم بر جنگ است؟
پیغمبراکرم(ص) در برابر مشرکان و کفار قرار داشت و در برابر آنها تا جایی که امکان داشت جلوی جنگ را می گرفت یعنی اگر بشود مسالمت آمیز با دشمن برخورد می کردند و او را از دشمنی باز دارند یا از صحنه خارج کنند اما وقتی راه مسالمت آمیز جواب نمی داد مثل قضیه خیبر پیغمبر(ص) نماینده ای را می فرستد که با یهودیان آنجا صحبت کند و بگوید که ما سر جنگ با شما نداریم اگر شما هم درست رفتار کنید میتوانیم روابطی داشته باشیم. اما چون آنها نمی پذیرند و خیبر را پایگاهی علیه اسلام کرده بودند و پیغمبر (ص) پیش دستی می کند برای حمله به آنجا یعنی قبل از اینکه آن ها بخواهند هجوم بیاورند حمله می کند. وقتی می داند قصد همزیستی ندارند و می خواهند به دارالاسلام حمله کنند آن حضرت به آنها حمله می کند.
مقابله امیر المومنین(ع) با به ظاهر مسلمانان فرق می کند با کافران و مشرکان. لذا در هر ۳ جنگی که به حضرت تحمیل شد، در این فتنه ها امیر المومنین(ع) در ابتدا چون امام هادی است، چون حجت خداست، باید هدایت کند اگر چه به عنوان رئیس دولت در هر نظامی وقتی شورشی مسلحانه صورت می گیرد و طغیانگران دست به خونریزی و فساد می زند هر حاکمیتی حق دارد چنین دشمنی و شورشی را سرکوب کند، بعد هدایتگری اش ایجاب می کند با اینها صحبت کند کسانی که فریب خوردند و حق را نشناخته اند هدایت کند.
لذا شما می بینید در واقعه جمل وقتی با اینها مواجه شد می فرماید عاملان جنایت بصره را به من تحویل دهید و دست از شورش و سرکشی بردارید و دوباره با من بیعت کنید و بازگردید. منتهی آن ها نمی پذیرند و به پیروزی خودشان اطمینان دارند و پیشنهاد حضرت را نمی پذیرد. حضرت توانستند با صحبتی، زبیر را از جنگیدن باز دارد. امیرمومنان(ع) وقتی دید این صحبت ها اثری ندارد به عنوان آخرین راهکار گفت چه کسی داطلب شهادت می شود تا این قرآن را از من بگیرد و اینها را به قرآن و عمل به آن دعوت کند. جوانی داوطلب شد و جلورفت. رهبران پیمان شکنان دستور دادند این جوان را تیر باران کردند و شهید شد و قرآن پاره پاره شد. حضرت فرمود اینها با کشتن این جوان جنگ را آغاز کردند آنگاه وارد جنگ شد. البته وقتی جنگ در می گرفت دیگر جای رحم و شفقت و کوتاه آمدن نیست. امیرمومنان(ع) تا جایی که می توانست کسانی که حقشان سرکوبی و نابودی است را هدایت کند و وقتی هدایت نمی شدند و جنگ را آغاز می کردند آن ها را سرکوب می کند.
در فتنه صفین هم آن حضرت اول نامه های فراوانی نوشت. نامه های متعددی که معاویه بدون جنگ از جایگاهی که غصب کرده و به ناحق گرفته کنار رود. منتهی معاویه مدتی به دفع الوقت گذراند و مدتی بهانه آورد تا اینکه حضرت مجبور شد لشگری را فراهم کند و به سوی شام برود. آنجا هم آن حضرت با عذر اینکه در ماه حرام هستیم نمی جنگید مگر اینکه بتواند با اقداماتی مردم شام را آگاه کند تا دست از شرارت بردارند و هدایت شوند که البته بی اثر هم نبود و چند نفر معدودی متحول شدند و به امیر المومنین(ع) پیوستند. منتهی وقتی آنها بر جنگ مصر بودند و حاضر نبودند شرایط حضرت را بپذیرند امیرمومنان(ع) وارد جنگ شد.
در صفین هم داوطلب شهادتی را می خواهد و قرآن را به او می دهد و وقتی آن ها حامل قرآن را به شهادت رساندند وارد جنگ شد و چون چاره ای جز جنگ نماند دیگر به هیچ وجه حضرت جز سرکوبی اینها تا تسلیم یا فرارحاضر به کوتاه امدن نبود. ۷۰ هزار نفر کشته شده بود. برای نابودی چنین غده سرطانی یک چنین جریان فاسدی که هدفش نابود کردن اسلام بود امیرالمومنین(ع) قصد ادامه جنگ داشت. لذا به هیچ وجه حاضر به کوتاه آمدن نبود. آنها برای نجات خود قرآن ها به نیزه کردند و عراقی ها را فریب دادند. حضرت به ناچار و به خاطر خیانت و کوتاه آمدن عراقی ها مجبور شد با آتش بس موافقت کند وگرنه آن حضرت به خاطر مقاومت دشمن جز به نابودی آنها نمی اندیشید.
همان بعد هدایت گری امیرمومنان(ع) در نهروان هم باعث شد آن حضرت بتواند دو سوم خوارج را نجات دهد. با آنها بحث و استدلال کرد و وقتی سران خوارج در مقابل منطق حضرت درمانده شدند و توده های خوارج فهمیدند فریب خوردند و بی خود به جنگ امیر المومنین(ع)آمده اند، در حالی که می گفتند «توبه یا امیر المومنین» به لشگر حضرت پیوستند. منتهی ۴ هزار نفر که ماندند و در مقابله با آن حضرت اصرار داشتند امیرمومنان(ع) با همه آنها جنگید و فقط ۹ نفر زنده ماندند و فرار کردند و گرنه حضرت آن ها را هم می کشت. آن حضرت قائل به نابودی کسانی بود که مقابل دین ایستاده بودند.
بنابراین به این اعتبار رد مواجهه با خائن و ناحق درست است. بحث این است که بتوانند با منطق از موضعی که دارد و جایگاهی که اشغال کرده او را کنار بزنند اما اگر نشد و نپذیرفت با او بجنگند. اصلا صحبت صلح کردن نیست. اتفاقا عبدالله بن عمر بن خطاب به امام حسین(ع)می گوید با یزید صلح و بیعت کن اما آن حضرت نمی پذیرد و می فرماید با آن سخنانی که رسول خدا(ص) درباره بنی امیه فرموده آیا جای صلح و بیعت هست؟
*شبهه ای که سال گذشته مطرح شد این است که می گوید وقتی سخن امام با عمر سعد پایان یافت، عمر سعد نامه ای به عبیدالله ابن زیاد نوشت و گفت که امام حسین پیشنهادات سه گانه ای داشته است که مورد سوم آن این است که خود به شام رود و دست در دست یزید بگذارد و با او مذاکره کند؛ آیا چنین مسئله ای در تاریخ قابل اعتناست و آیا واقعا امام حسین(ع) چنین پیسنهادی داده است یا اینکه عمر سعد برای اینکه شهادت امام حسین به گردن او نیفتد از قول خود چنین می نویسد؟
امام هرگز چنین سخنی نفرمود که یا به مرزها بروم و یا به سوی شام و نزد یزید ، بلکه فرمود این مردم اگر از نظر خود بازگشته اند به همان جایی باز می گردم که آمده ام.
لذا بحث اینکه امام بخواهد قضیه را حل و فصل کند نیست. امام تصمیم به قیام گرفته چه انفرادی باشد و چه با حمایت دیگران. امام می خواهد تکلیف خود را انجام بدهد. لذا منظور این است مردم کوفه ای که مرا دعوت کردند و به آن سبب به سوی عراق آمدم ، اگر از رای و نظر خود عدول کرده اند تکلیف پیوستن به اینها را ندارم اما تکلیف قیام امام برپاست. همانطور که در مکه در مقابل یزید ایستاده بود و مردم را بیم و انذار می داد. امام به تکلیف خودش عمل می کند. قیام هم صرفا قیام مسلحانه نیست. همانطور که در دیدار با حر بن یزید می فرماید که پیغمبر اکرم(ص) فرمود : اگر مسلمانی حاکم و سلطان جائری را ببیند که عهد و پیمان الهی را شکسته و با سنت پیامبر به مخالفت برخاسته و حرام خدا را حلال کرده و میان مردم به ظلم و ستم رفتار می کند، اگر با قول و فعل در برابر او نایستد بر خداوند است که او را روز قیامت همراه با همان حاکم جائر در آتش دوزخ بیفکند.
منتهی از این نکته نباید غافل شد که در این دیداری که بین امام و عمر سعد صورت گرفته، قطعی است که آن حضرت خطاب به عمر سعد می فرماید : وای بر تو ای پسر سعد! این لشگر انبوه را رها کن و با من باش. یعنی در این حرکتی که در پیش گرفتم با من باش. یعنی تو هدایت شوی و با من در برابر یزید بایستی. این را از کجا میفهمیم؟ از آنجایی که عمر سعد در پاسخ می گوید اگر این کار را بکنم خانه ام را ویران میکنند. یعنی فرار از جبهه باطل و پیوستن به جبهه حق. امام در جواب می فرماید من خانه تو را دوباره می سازم. عمر سعد می گوید اموال من را مصادره می کنند. امام می فرماید من از اموال خود آنقدر به تو می دهم تا تو را کفایت کند. دیگر عمر سعد منطقی ندارد. می گوید می ترسم زن و بچه هایم بی سرپرست شوند و امام در اینجا که می بیند او قابل هدایت نیست می فرماید امیدوارم نتوانی بیش از مدت کوتاهی از گندم عراق بخوری و او با گستاخی جواب می دهد گندم پیدا نکردم از جو آن می خورم.
این صحبت ها نشان می دهد بحث بر سر سازش نبوده است. اگر بنای بر سازش و صلح بود باید اینجا امام به گونه ای سخن می گفت که او سازش استنباط کند نه اینکه بگوید خانه ام را خراب میکنند، اموالم را مصادره می کنند بچه هایم بی سرپرست می شوند. بحث این است که امام از جنبه هدایت گری خود عمل می کند. همانگونه که زهیر را هدایت کرد، همانگونه که به عبیدالله حر جعفی، به ضحاک بن عبدالله مشرقی و پسر عموی او عمرو بن قیس مشرقی می فرماید که به من بپیوندید. قبلا هم در مکه به عبدالله بن عمربن خطاب می گوید. امام به هرکسی که می رسد می خواهد او را هدایت کند. حالا عمر سعد با امام خویشاوندی هم دارد. او از قریش است. امام علاوه بر رسالت بزرگی که برای هدایت همه بشر دارد از باب اینکه عمر سعد خویشاوندی هم دارد می خواهد او را نجات دهد.
بحث تعامل و سازش به هیچ وجه در میان نبود. اگر این بود پیش از این امام امان نامه ای که عمرو بن سعید اشدق فرمانروای مکه برای او نوشته بود و تضمین هایی به امام داده بود را می پذیرفت و در مکه می ماند به جای اینکه به سمت کوفه حرکت کند. بنابراین اگر بحث سازش بود امام در همان مدینه این کار را می کرد.
نقل معتبری داریم که عبدالله بن جعفر نزد فرمانروای مکه رفت و اصرار زیادی کرد و او را مجاب کرد که امان نامه ای با تضمین های محکمی به امام بدهد و امام به مکه باز گردد و به کوفه نرود ولی با اینکه عبدالله بن جعفر همراه با یحیی بن سعید برادر حاکم مکه آمدند و امان نامه را آوردند امام نمی پذیرد و به راه خود ادامه می دهد. باز هم تاکید می کنم به هیچ وجه بحث سازش و تفاهم با دشمن مطرح نیست چرا که امام حسین (ع) هیچ شانی برای حاکمیت قائل نیست و او را برای صحبت کردن به رسمیت نمی شناسد.
*پس پیشنهادات سه گانه امام حسین(ع) به عمر سعد دروغ است؟
اصلا چنین چیزی از مبنا دروغ است. عقبه بن سمعان می گوید در تمام صحنه ها بودم. حضرت امام حسین(ع) هرگز چنین چیزی را مطرح نکرده است. افرادی که چنین بحثی را مطرح می کنند در جهت مطامع سیاسی خود و برای توجیه مواضع ذلیلانه ای که دارند می خواهند بانسبت دادن دروغی که در تضاد آشکار با مواضع امام حسین(ع) است و حتی با نقل صحیح تاریخی در تضاد است به اهداف خود برسند. اینها کاملا دروغ است. شما درست می فرمایید. اگر چنین چیزی بر فرض درست باشد نزد یزید رفتن و دست در دست او گذاشتن یعنی بیعت کردن. اگر بنا بر این بود حضرت این کار را در مدینه انجام می داد. کاری که ولید بن عتبه از او می خواهد وآن حضرت در جواب می فرماید هرگز کسی مثل من با فردی مانند یزید بیعت نخواهد کرد. طرح این مباحث توهین به ساحت امام است. یعنی نعوذبالله کوچک کردن امام است. یعنی امام تا پیش از این به اصطلاح مذاکره به ادعای این طیف، ایستاده بود چون تصور می کرد کوفیان یاری اش می کنند حالا که دیدند آن ها او را یاری نمی کنند برای اینکه زنده بماند از مواضعش عدول می کند و حاضر شده تمام اصول و ارزش هایش را زیر پا بگذارد و برود دست در دست یزید بگذارد. این بزرگترین توهین است.
دست در دست یزید گذاشتن یعنی قبول خلافت او و بیعت هم یعنی به رسمیت شناختن او و تعهد به اطاعت و وفاداری به او. آیا امام حسین(ع) اینطوری عمل می کند؟ در حالی که شواهد و قرائن فراوانی داریم که امام هیچ شانی برای یزید قائل نیست. باز تاکید می کنم حتی اگر یزید به ولید بن عتبه آن دستور را نداده بود و چه عبیدالله زیاد نامه نمی نوشت که باید به امر ما در بیایی، اگر این فشار ها هم نبود و یزید کاری به کار امام نداشت. امام با او کار دارد. با آن حدیثی که از پیغمبر(ص) نقل می کند. با آن صحبتی که با مروان می کندکه می فرماید: اذ قد بلیت الاسلام براع مثل یزید و علی الاسلام السلام. یعنی همه اینها را امام زیر پا می گذارد. پس چرا می گوید باید فاتحه اسلام را خواند. اگر بنا بر بیعت و صلح بود در مدینه این کار را انجام می کرد و آواره نمی شد و زندگی اش را می کرد. همانطور که عبدالله بن جعفر و عبدالله بن عباس و عبدالله بن عمر بیعت کردند و زندگیشان را حفظ کردند و آسایششان برقرار بود. حتی یزید خواسته های آنها را نیز اجابت می کرد.
این یک توهین است که بخواهیم بگوییم حالا که امام گیر افتاده و می داند راه برگشتی نیست و کوفیان یاریش نمی کنند جا زده و می گوید حاضرم یزید را به رسمیت بشناسم. این جسارت بزرگی به ساحت امام است و معتقدم اگر کسی چنین چیزی را بگوید قطعا شیعه نیست حتی اگر دم از شیعه گری بزند. نمی تواند کسی شیعه باشد و چنین چیزی را به امام خود نسبت دهد.
*آیا در تاریخ کربلا و در کل حرکت سیدالشهدا قرینه ای دال بر اینکه حضرت قصد مذاکره و یا مصالحه داشته باشد وجود دارد که بتوان به آن استناد کرد؟
وقتی که مردم کوفه امام را که در مکه هستند دعوت می کنند، امام به سرشناسان بصره نیز نامه می نویسد. می خواهد آن ها را هدایت کند. در این نامه آن حضرت از جد بزرگوارش یاد می کند که خداوند حضرت محمد(ص) برای رسالت برگزید و آن بزرگوار رسالت خود را انجام داد و به سوی خدا رفت و می فرماید ما خاندان او و نزدیکان حضرتش، جانشینان او و وارثانش بودیم. و سزاوارترین مردم برای جانشینی او در میان مردم هستیم. دیگران این مقام را برای خود گرفتند و ما برای پرهیز از اختلاف کوتاه آمدیم. چرا که آرامش را دوست داریم. ما می دانیم که در این مقام از دیگرانی که آن را در دست گرفتند سزاوارتریم. شما را به کتاب خدا و سنت پیغمبر(ص) دعوت می کنم که به راستی سنت ها از بین رفته و بدعت ها زنده شده است. یعنی با حاکمیت یزید سنت از بین رفته و بدعت زنده شده. بعد میفرماید اگر سخنم را بشنوید و از فرمانم پیروی کنید شما را به راه رشاد و سعادت هدایت میکنم. آیا معنا دارد که امام با یزید کنار بیاید موقعی که سنت از بین رفته و بدعت زنده شده؟
یا در جواب کوفیان که امام می خواهد مسلم بن عقیل را بفرستد می گوید به جان خودم سوگند که امام و پیشوا نیست مگر کسی که عامل به کتاب خدا، پایبند به انصاف، ملتزم به حقیقت و سرسپرده ذات خداوند باشد. یعنی یزید آیا این ویژگی ها را دارد. بعد میفرماید دانستم آنچه را میخواهید. سخن همه شما این بود که ما را امام و پیشوایی نیست نزد ما بیا شاید خداوند به واسطه تو ما را بر محور حق و راستی متحد گرداند. پس برای این به سوی کوفه می رود.
یا در بین راه امام نامه ای را توسط قیس بن مسهر صیداوی برای بزرگان کوفه می فرستد که وی در نهایت گرفتار شد. در این نامه می نویسد که اولا من حرکت کردم. بعد می فرماید وقتی فرستاده ام نزد شما رسید به کارها سرعت بخشید و جدیت کنید که همین روزها نزد شما می آیم. چون کوفیان پیش از این به آن حضرت نوشته بودند که صد هزار شمشیرآماده حمایت شماست و تاخیر نکنید. اینها دلالت بر این دارد که امام قصدمقابله همه جانبه دارد و حالا که کوفیان خود به میدان آمده اند و با نماینده آن حضرت بیعت کرده اند هستند میخواهد علاوه بر قول و حرف، عمل هم بکند.
همچنین عبدالله بن عمر خطاب وقتی امام را نصیحت می کند از یک طرف می گوید از پیغمبر خدا شنیدم که می گفت حسین کشته می شود و اگر او را کشتند و او را یاری نکردند خداوند آنان را تا قیامت خوار خواهد کرد. حالا به تو پیشنهاد میکنم که از در صلح با اینها در بیایی آنگونه که باقی مردم درآمدند، تو هم دربیایی چنانکه در گذشته نسبت به معاویه صبر کردی حالا هم نسبت به یزید صبر کن و شکیبا باش. اما امام می فرمایند ای ابا عبدالرحمان من با یزید صلح کنم؟! با آنکه پیغمبر خدا در مورد خود و پدرش آنچه را که باید فرموده است. می فرماید که پیغمبر(ص) تکلیف را مشخص کرده است و باید مقابل اینها ایستاد. بعد هم امام حسین(ع) هنگامی که از مکه بیرون می آید از شهادت خودش سخن می گوید و از اشتیاق به دیدار عزیزان از دست رفته اش خبر می دهد. حتی قتلگاه خود را مشخص می کند. می فرماید بدن ما در منطقه ای بین نواویس و کربلا قطعه قطعه خواهد شد و می فرماید هر که حاضر است جانش را در راه ما بدهد و خود را برای ملاقات با خدا آماده کند با ما سفر کند. یعنی حرکتی که در پیش گرفتیم پایانش شهادت است. منتهی لقای خداست و انجام تکلیف. حالامعنی دارد که گفته شود امام می خواست به شام برود و دست در دست یزید بگذارد؟!
عبدالله بن جعفر از عمرو بن سعید فرمانروای مکه امان نامه میگیرد که در آن تضمین هایی به امام داده شده بود ولی امام نمی پذیرد. عبدالله بن جعفر می گوید من به فکر جان شما هستم. او نمی داند بحث جان امام نیست بحث تکلیف امام است. امام خود بهتر می داند چگونه جانش را حفظ کند.
جالب اینجاست که فرزدق و بشر بن غالب که از کوفه آمده بودند، به صراحت به امام می گویند دل های اینها با توست ولی شمشیرهایشان بر ضد تو ولی امام راه خود را ادامه می دهد با علم به اینکه خطر وجود دارد. اگر امام بنا بود از خطر فرار کند و بخواهد برای نجات خود نزد یزید برود و صلح و بیعت کند چرا اینجا که به او از وضع کوفه خبر می دهند باز به راه خود ادامه می دهد؟! حتی هنگامی که خبر شهادت مسلم و هانی و قیس بن مسهر را می شنود به راه خود ادامه می دهد.
از سوی لشکر دشمن هم جز سخت گیری و فشار چیز دیگری نیست. عبیدالله زیاد به حر فرمان می دهد به محض رسیدن دستور، حسین (ع) را در جایی بدون حصار و آب فرود بیاور و بر او سخت بگیر و حتی می گوید پیکی که نامه را آورده را مامور نظارت بر تو کردم. بنای اینها همه بر سختگیری بر امام است. از آنطرف هم نامه ای که عبیدالله به امام می نویسد نامه ای توهین آمیز است. می نویسد تو باید به امر ما در بیایی. این یعنی تو خودت را تسلیم ما کنی که هر تصمیمی گرفتیم اختیار با ماست. خواستیم تو را بکشیم زندان بیندازیم و… و امام نامه را پرت کردند و گفتند نامه جواب ندارد.
و نکته پایانی اینکه عبیدالله بن زیاد وقتی پی در پی به کربلا نیرو می فرستد به عمر سعد می نویسد با فراوانی سوار و پیاده بهانه ای در جنگ با حسین(ع) برای تو باقی نگذاشتم، تمام تلاش آنان این است که امام را از بین ببرند. البته عرض کردم حتی اگر این فشارها هم نبود امام هیچ شأنی برای این حاکمیت قائل نیست. او وظیفه دارد به هر صورتی مقابل اینها بایستد اگر تک و تنها باشد و در این راه هم جانش را از دست بدهد.
انتهای پیام/
منبع: مهر
https://ihkn.ir/?p=7593
نظرات