به گزارش پایگاه خبری – تحلیلی مفتاح_اندیشه؛ تحول در علوم انسانی موضوعی است که فراوان درباره اش گفتگو میشود و موافق و مخالف به ایراد نظر پیرامون آن میپردازند و چه بسا گاهی رویکرد علمی و منطقی در لابلای سر و صدای مطبوعات و رسانهها گم شود. برای پیگیری علمی این مسأله گفتوگویی دربارهی «نقش فلسفه و کلام در تحول علوم انسانی» با حجت الاسلام والمسلمین محمدجواد اصغری، عضو هیئت علمی گروه فلسفه و کلام دانشگاه باقر العلوم علیه السلام، صورت گرفته است که در ادامه تقدیم حضورتان می گردد.
* نقش علم کلام و فلسفه در تحول علوم انسانی چیست؟
آنچه بنده با تجربه خودم دریافته ام این است که چیزی که میتواند تحول ایجاد کند، عقل گرایی است؛ بنابراین متحول کنندهی علوم انسانی، فلسفه است و وقتی به علم کلام هم نگاهی میاندازیم میبینیم کسانی که توانستند کارهای اساسی بکنند در این علم مانند خواجه نصیر طوسی، دلیلش این بود که به سمت و سوی کلام فلسفی رفتند. مرادم کلام فلسفی است نه فلسفهی کلامی. یعنی شما یک منظومهی فکری – عقلی دارید و بر اساس آن علم کلام را تعریف میکنید. خب این منظومهی عقلی چگونه به دست میآید؟ من معتقدم این منظومه خودش متفرع بر پذیرش منبع بودن عقل است. یعنی وقتی منبع بودن عقل را در کنار نقل و تجربه و … پذیرفتیم از دل این منبع، یک منظومهی فکری استخراج میکنیم که ملاکش مبانی بدیهی عقلانی است و بر اساس آن تئوریهای کلامی را کنار هم میچینیم و یک منظومهی کلامی تولید میکنیم. به عقیدهی من کاری که خواجه نصیر طوسی انجام داد هم باعث تحول در کلام و هم باعث تدوین علم کلام شد و دیگران چنین کاری نتوانستند انجام بدهند؛
بنابراین تغییر در علوم انسانی بر اساس تغییر در فلسفه رخ میدهد. هم چنان که پیشرفت علوم تجربی با پیشرفت ابزارهای تجربی رخ میدهد و به موازات دقیقتر شدن اندازه گیریها و ابزارهای سنجش، گزارههای علمی هم پیشرفت میکنند، در فلسفه هم همین طور است. یعنی هر چقدر عقل را در برابر گزارهها و مسائل بیشتر قرار بدهید دامنهی ادراکاتش بیشتر میشود و به تبع آن استنتاجات و استنباط هایش گسترده میشود و به موازات آن، منبعیت عقل رشد میکند و منظومههای بیشتر و متنوع تری تولید میکند.
بنابر این میبینیم ملاصدرا یک منظومه دارد، بوعلی یک منظومه دارد و خواجه نصیر هم منظومهی عقلی خودش را دارد؛ بنابراین وقتی عقل را در مقابل مسائل جدید قرار بدهیم، ادراکاتش رشد میکند و آن گاه پیشرفت فلسفه میتواند زمینه ساز تحول در کلام و علوم انسانی باشد. تاریخ تحولات فکری بشر هم موید همین تحلیل است که تحول فلسفی منجر به تحول در دیگر شاخههای علوم انسانی خواهد شد.
* پس شما بار اصلی تحول در علوم انسانی را بیشتر روی دوش فلسفه میگذارید تا کلام؟
بله بنده چنین اعتقادی دارم.
* تحلیل شما دربارهی علوم انسانی سکولار صادق است. چرا که فلسفه میخواهد پدیدهها را با روش عقلی مطالعه کند و مادر معرفت بشری به حساب میآید، اما در فضای دینی که ما اعتقاد داریم برخی گزارههای علوم انسانی رایج با مبانی دینی ما سازگار نیست، آیا در چنین فضایی نباید نقش تحول بخشی در علوم انسانی را به علم کلام بدهیم؟ هم چنان که برخی متفکران معاصر هم چنین اعتقادی دارند. زیرا ما میخواهیم گزارههای علوم انسانی را از نگاه دین پالایش کنیم و رویکردهای غیر دینی اش را کنار بگذاریم طبیعتا این نقش را علم کلام باید به عهده بگیرد.
من میخواهم برای جواب به این سوال شما، یک سوال بپرسم. چرا تفسیر المیزان علامه با بقیه تفاسیر متفاوت است؟ صرف نظر از روش قرآن به قرآن و شخصیت علامه، به نظر من یکی از عوامل موثر بر تفاوت آشکار المیزان با بقیهی تفاسیر، کیفیت استفادهی ایشان از منبعیت عقل است. شما وقتی در مقابل عقل یک گزاره قرار میدهید، عقل استنتاج میکند و به شما گزارهی جدید میدهد. وقتی شما به عقل هزارتا گزاره میدهید قدرت تجزیه و تحلیل عقل بیشتر میشود و گزارههای بیشتری استنتاج و تولید میکند. عرض من این است که استفادهی عقل از نصوص دینی میتواند متفاوت باشد. ما قرآن را در یک دوره یک جور تفسیر میکنیم و در دورهی دیگر، جور دیگر.
چرا این تفاسیر متفاوت است؟ جالب است که علامه در مقدمهی المیزان میگوید برخی از این تفاسیر قرآن، تفسیر به رای هستند و بعد روش قرآن به قرآن را ارائه میدهد تا دچار تفسیر به رای نشویم. ایشان از یک طرف میگوید من این تفسیر را برای دوران خودم نوشتم و در دوران دیگر باید تفسیر دیگری ارائه بشود و از یک طرف میفرماید روش قرآن به قرآن، باعث دریافت مراد واقعی خدا در قرآن میشود. خب این دو گزاره چگونه با هم قابل جمع است؟ یعنی اگر شما با در پیش گرفتن روش قرآن به قرآن توانسته اید به مراد واقعی خدا برسید دیگر چرا میگویید در دوران دیگر باید تفسیر دیگری نوشته شود؟ قرآن که همان قرآن است و روش ما هم بر فرض همان روش قرآن به قرآن است. پس چرا اولا نیاز به تفسیر جدید داریم و ثانیا قرآن این ظرفیت را دارد که مطالب جدید به ما بدهد؟ به نظر من این برمی گردد به منبع بودن عقل که، چون امری منعطف است، نسبت به عصری دیگر تفاوت کرده است و میتواند یک تفسیر جدید متناسب با عصر خود ارائه بدهد.
از سوی دیگر به نظر من این که در بحث مبنای تحول در علوم انسانی به جای تکیه بر فلسفه، بیشتر بر کلام تاکید کنیم باز هم ناشی از نوعی ظاهرگرایی است.
* گویا شما یک رفت و برگشت و تاثیر و تاثری میان رشد معرفت عقلی و بهره مندی اش از متون دینی قائلید و گویا این رفت و برگشت باعث میشود از آفتهای عقل سکولار در امان بمانیم. زیرا در کنار متون دینی داریم رشد عقلی میکنیم.
دقیقا و این تفاوت ماست با کسانی که به عقل سکولار تکیه میکنند. زیرا ما نصوص دینی را کنار نمیگذاریم. تنها کیفیت بهره برداری و استفادهی ما از نصوص دینی متفاوت میشود و دلیل آن هم رشد عقلانی بشر است؛ لذا من همواره میگویم ضمن احترام فراوان به سنت ارزشمند و عقبهی فکری مان، نباید در آن بمانیم و جلوی پیشرفت را بگیریم. هم چنان که پیشرفت خود آنها هم به خاطر استفاده از میراث گذشتگان شان و توسعه و تقویت آن بود. مثلا ملاصدرا اگر میخواست در فلسفه مشاء توقف کند هیچ گاه حکمت متعالیه پدید نمیآید؛
بنابراین ما باید ضمن ارج نهادن به تلاشهای پیشینیان، امکان رشد معرفت عقلانی و ارائهی منظومههای جدید عقلی را بپذیریم و در این مسیر قدم برداریم. این، تحول ساز است. به نظر من تحول در علوم انسانی در چنین فضایی میتواند اتفاق بیفتد. اسلامی سازی علوم هم در چنین بستری رخ میدهد. اسلامی سازی به این نیست که بیاییم تئوریهای دانشهای گوناگون را جمع کنیم و بعد بگوییم اینها در متون دینی ما آمده است شبیه کاری که برخی انجام میدهند! این نه تنها اسلامی سازی نیست بلکه رگههایی از ظاهر گرایی در آن یافت میشود. بلکه اسلامی سازی یعنی بر اساس یافتههای جدید عقلانی، تفسیری از متون دینی مان ارائه دهیم که هم تفسیر به رای نباشد و هم نیازهای جدید جامعهی بشری را برطرف کند.
* به نظر میرسد اگر تحول در علوم انسانی را این گونه معنا کنیم که در بستر تعامل میان عقل و نقل و ارتباط تحول در معرفت عقلانی و برداشتهای نوین از متن دین رخ میدهد در این صورت از برخی تفسیرهای رادیکال از علم دینی هم در امان خواهیم بود!
به نظر من اگر این مسیر دنبال بشود ما هم از خطر سکولاریسم در امان خواهیم بود و هم از خطر ظاهرگرایی. چون گاهی برای فرار از سکولاریسم، در دامن ظاهرگرایی میافتیم و گاهی برای برحذر بودن از ظاهرگرایی، در تلهی سکولاریسم گرفتار میشویم. لذاست که عرض میکنم باید به یک ساز و کار منطقی و درست برسیم.
* پس به نظر میرسد ارائهی راه حل در مسالهی تعامل معرفت عقلی و نقلی یکی از آن موضوعات بین رشتهای در فلسفه و کلام است که میتواند زمینه ساز تحول در علوم انسانی هم بشود
بله به نظر بنده برخی بزرگان مثل علامه طباطبایی و شهید مطهری هم به دنبال همین بودند. آقای مطهری که شاید بتوان گفت اساسا پروژهی علمی اش همین بود که بتواند به گونهای از نصوص دینی بهره بگیرد که هم به تفسیر به رای دچار نشود و هم در کنارش بتواند معضلات زمان خودش را حل کند. علامه طباطبایی هم در المیزان دائما تذکر میدهد ما میخواهیم از تفسیر به رای دور بمانیم؛ لذا روش تفسیری اش را قرآن به قرآن قرار میدهد، اما در عین حال به مناسبتهای گوناگون مینویسد «بحث فلسفی» یا «بحث علمی» و …. یعنی با وجود دوری از تفسیر به رای میخواهد تذکر بدهد که ما میتوانیم در پرتوی برخی از این معرفتهای نوین بشری – عقلی یا علمی – برداشتهای جدیدی از قرآن داشته باشیم.
* اما مرزبندیها را هم حفظ میکند که از بیرون، معنایی به قرآن تحمیل نشود.
دقیقا همین طور است و برای همین روش خود – قران به قرآن – را تعریف میکند که هم سکولاریسم به متنش راه پیدا نکند و هم از ظاهرگرایی مصون بماند. نکتهای هم دربارهی تفسیر قرآن به قرآن عرض کنم. این روش تفسیری بدین معنا نیست که بیاییم دو آیه که به ظاهر شبیه هم هستند را کنار هم بگذاریم و معنا کنیم. بلکه روش قرآن به قرآن یعنی شما به عنوان مفسر همهی پیش فرضهای عقلی و علمی خودت را به مجموعهی قرآن عرضه کنی. یعنی ملاک برای برداشت از قرآن، یک آیه و دو آیه نباشد.
اصلا چرا معتزله و اشاعره در دام تفسیر به رای افتادند؟ چون معتزله استناد میکردند به چند آیه و اشاعره هم به چند آیهی دیگر استناد میجستند. علامه در مقابل، روش قرآن به قرآن را ارائه کردند که طی آن مفسر، قرآن را به عنوان یک منظومه میبیند؛ لذا کار علامه به عقیدهی بنده، یک کار کاملا اصولی و اجتهادی بود.
* با در نظر گرفتن همهی این نکات، به نظر شما آیا علم کلام فعلی پاسخگوی مسالهی تحول هست یا باید خود در آن تحول ایجاد شود؟
من معتقدم همیشه جا برای تحول و پیشرفت وجود دارد و نباید به وضع فعلی رضایت داد. از طرف دیگر، علمای برجستهی ما مثل خواجه نصیر و بوعلی سینا و ملاصدرا همه بشر بودند و علوم بشری هم قابل توسعه و پیشرفت اند. البته ما به سنت گذشتگان احترام میگذاریم، ولی میکوشیم در راستای ترویج، توسعه و پیشرفت آن حرکت کنیم. من معتقدم ما باید با یافتههای جدید علوم آشنا باشیم کما اینکه فلاسفه سلف ما چنین بودند. امروزه فلسفه با علوم غریبه است و این یکی از عوامل رکود فلسفه است. آشنایی فلسفه با علوم باعث طرح مسائل جدید در برابر آن میشود و زمینه تحول در آن را فراهم میکند.
انتهای پیام/
منبع: رسا
https://ihkn.ir/?p=10540
نظرات