آیت الله رشاد گفت: «دین» از حیثی ماقبل فرهنگی و فرهنگساز است، از حیثی نیز میتواند پایهفرهنگ یا جزفرهنگ و یا اینکه مؤلفه فرهنگ بشود.
به گزارش پایگاه خبری – تحلیلی مفتاح_اندیشه؛ سومین جلسه از «سلسله بحثهایی در باب فلسفه فرهنگ»، با ارائه آیتالله علیاکبر رشاد موسس و رییس پژوهشگاه فرهنگ و اندیشه اسلامی و رییس شورای حوزههای علمیه استان تهران برگزار شد.
متن کامل سخنان آیتالله علیاکبر رشاد در سومین جلسه از سلسله بحثهایی در باب فلسفه فرهنگ را در ادامه می خوانید؛
بسمه تعالی
بحثی که امروز میخواهیم عرض کنیم طبقهبندی بیست عنوان فرهنگ و جز فرهنگهاست. ما جلسه گذشته بیست عنوان را عرض کردیم و تعریف کردیم اما مهم در بحث این است که نسبت اینها را باید با هم بسنجیم و بگوییم هر کدام از اینها با هم چه نسبتی دارند و چه ساختی را ایجاد میکنند. این میتواند مقدمه خوبی برای بحث دیگرمان باشد که بناست در ادامه به آن بپردازیم. در واقع ساختار و بافتار فرهنگ، چیدمان فرهنگ و نسبت و مناسبات و مؤلفهها و چینشهای آنان با همدیگر، مقدمه این بحث هم میشود.
مقولاتی هستند که از حیثهای مختلف میتوانند در عنوانهای متفاوتی قرار بگیرد. مثلاً «دین» از حیثی ماقبل فرهنگی است و فرهنگساز است، از حیثی میتواند پایهفرهنگ یا جزفرهنگ بشود، مؤلفه فرهنگ بشود. یا قانون را عرض کردیم گفتیم قانون راهنمایی و رانندگی سه حیث دارد. یک وقت قانون بماهو قانون است، آنجایی که به عنوان یک ضابطه است و پشتوانه آن جریمه و قوه اجراییه دیده میشود. ولی همین مقررات راهنمایی و رانندگی میتواند تبدیل به فرهنگ بشود به این معنا که همین تردد از سمت راست یک عادت اجتماعی بشود و مردم در پیادهروها هم اینطوری راه بروند! این میتواند فرهنگ شود و در عین حال فرهنگساز هم میتواند بشود این ایجاد انضباط اجتماعی میکند. “انضباط”، یک مقوله فرهنگی است.
چون «دین» خیلی چالشی است، میخواهم روی این مقداری بحث کنیم گرچه بعداً خود نسبت “دین” و “فرهنگ” را بحث خواهیم کرد، یکی از مقولاتی است که باید روی آن توقف کرد. «دین»، «تمدن»، «هنر»، «تکنولوژی»، «سبک زندگی» اینها مقولاتی هستند که خیلیها آن را با فرهنگ اشتباه میگیرند که ما اینها را تفکیک کردیم. «دین» هم از جمله بحثهایی است که خیلی به آن میپردازیم. من برای این که نشان بدهم چگونه میشود یک مقوله، برغم این که ظاهراً یک مقوله است اما به اعتبارات مختلف و حیثیات گوناگون ذیل یکی از این عناوین قرار بگیرد.
مشهورترین نظر این است که میگویند «دین» جز فرهنگ است. بعضی دیگر که میخواهند اعتبار بیشتری به دین داده باشند و احیاناً یک نوع تعصب دینی دارند میگویند «دین» فرهنگ ساز است. تنها چیزی که گفته میشود این است. در حالی که «دین» میتواند جایگاههای مختلفی داشته باشد چون گفتیم خیلی از این مقولات حیثی و نسبی جایگاهشان تعریف میشود، از حیثی در یک جایگاه و از حیثی در جایگاه دیگر قرار میگیرند از این باب مثال میزنیم.
نسبت دین با فرهنگ از حیثیات مختلف
مثلاً «دین» از حیثی نافرهنگ است، فرافرهنگ است، اصلاً فرهنگ نیست. زمانی که ما «دین» را بشرط لا اخذ کنیم، یعنی زمانی که ما دین را بماهو دین ببینیم و بشرط شیء اخذ نکنیم بشرط این که در ذهن و زبان و زندگی مردم رسوخ کرده باشد و رسوب کرده باشد، «دین» بله فرهنگ میشود.
اما بشرط لا فرض کنیم، هنوز رسوخ و رسوب نکرده است، آنجا فقط دین است و فرهنگ نیست و هنوز سرشت و صفات فرهنگ در آن محقق نشده، یا اگر در مصداقی در جامعهای محقق است ما دین را بدون لحاظ آن جهت، بلکه با عدم لحاظ آن حیث، بشرط لا، با عدم لحاظ آن حیث که الآن رسوبی است، دین را از رسوب اجتماعی و رسوخ در جامعه جدا کنیم و جداگانه مطالعه کنیم، اینجا فرهنگ را مطالعه نمیکنیم، اینجا داریم دین را مطالعه میکنیم. یعنی اگر «دین» را بشرط لا اخذ کنیم، لافرهنگ است، و فرافرهنگ است.
مثال زدیم و قبلاً هم گفتیم مثل اسلام در اوان ظهور، اول ظهور در مکه، اسلام آمده بود، خود پیامبر(ص) هم حضور داشت، و وحی مستقیماً داشت بر آن جامعه نازل میشد که در تاریخ بینظیر بود، با این حال فرهنگ نبود جزء فرهنگ نشده بود این است که «دین» میتواند لافرهنگ تلقی شود اگر بشرط لا اخذ بشود، نه جزء فرهنگ و نه حتی فرهنگساز.
یا از حیثی دیگر، «دین» میتواند “فرهنگپیوند” باشد. خیلی مواقع مقوله «دین» را که مشهورترین نظر این است که «دین» جزء فرهنگ است. کمتر مشهورتر از این، این است که «دین» فرهنگ ساز است. و تصور این است که «دین» همین دو نقش را دارد. ولی چون گفتیم خیلی از مقولات اگر حیثی دیده بشود میتواند در این بیست عنوان جابجا شود، اگر «دین» را حیثی نگاه کنیم ذیل هر کدام از این مقولات و عناوین قرار میگیرد.
ما یک وقت «دین» را بشرط لا میبینیم و اخذ میکنیم، «دین» بشرط آن که یا در واقع و یا فرضاً فرهنگ نشده باشد یعنی سرشت فرهنگی پیدا نکرده باشد، صفات فرهنگ را احراز نکرده باشد به این معنا که در جامعه رسوخ نکرده باشد، در ذهن و زبان و زندگی مردم در معرفت مردم، در تظاهرات وجودی مردم، در عمل و معیشت مردم رسوخ نکرده باشد و رسوبی نشده باشد، اگر دین را اینطور لحاظ بکنیم این فرهنگ نیست، نافرهنگ است و فرافرهنگ است و چیز دیگری نیست الّا دین! فقط دین است. حتی در این مقطع فرهنگزا هم نیست. این یک حیث است. همان مثال در اوان ظهور در مکه را زدیم که برغم آنکه در مکه دین آمده بود، فراتر از آن، خود پیامبر(ص) حضور داشت، فراتر از آن، وحی داشت مستقیماً بر مردم نازل میشد هنوز «دین» فرهنگ نبود. پس بنابراین از حیثی «دین» میتواند نافرهنگ قلمداد شود؛ و دوتا حیث میتوانیم فرض کنیم. یک حیث، حیث واقعی، که در یک جامعهای هنوز نشده است. “لمّا”. مثل جامعه مکه مشرک.
و میتوانیم شرطی، یعنی ما اصلاً بشرط لا فرض کنیم ولی در عمل و در واقع اجتماعی ما، اسلام جزئی از فرهنگ ما شده است اما الّا و لابد لازم نیست که ما اینطور اسلام را مطالعه کنیم. چون یکی از لغزشها یا شاید شیوههای عمداً مطالعه انحرافی دین همین است، مدام میخواهند «دین» را به آنچه که در خارج وجود دارد پیوند بزنند، آن چیزی که مردم در بیرون فهمیدند و عمل میکنند، میگویند دین همین است! بعضیها هم از این پشتیبانی میکنند و میگویند ظرفیت «دین» همین است.
ولی میخواهیم فرض کنیم که «دین» در یک جامعهای محقق شده است و رسوخ و رسوب کرده ولی ما با فرض عدم رسوخ و رسوب و بشرط لا، دین را مطالعه کنیم، در این تلقی «دین» فرهنگ نیست با این که در آن جامعهای که خود ما داریم مطالعه میکنیم این اتفاق افتاده باشد ولی ما میتوانیم این را بشرط لا اخذ کنیم و لافرهنگ فرض کنیم و لافرهنگ خواهد بود یعنی بشرط لا فرض کنیم و نافرهنگ قلمداد خواهد شد و در نتیجه، این یک مبحث مهم «فلسفه دینی» میتواند قلمداد شود.
از حیث دیگری که باز میشود فرض کرد این است که ما «دین» را فرهنگپیوند قلمداد کنیم. ما این اصطلاح “فرهنگپیوند” را در این نمودار آوردیم که ما در یک اعتباری سهجور در تقسیمبندی اولیه میتوانیم با مقولات برخورد کنیم. یکی «ذات فرهنگ» است تمام فرهنگ و فرهنگ تمام. دیگری «فرهنگ پیوند»ها هستند یعنی آن چیزهایی که به نحوی از انحاء در پیوند با فرهنگ هستند یعنی آنها را نسبت با فرهنگ بشرط شیء میبینیم. و فرض سوم، نافرهنگها و فرافرهنگها هستند. ما میخواهیم بگوییم «فرهنگپیوند» یک نسبتی با «فرهنگ» پیدا کرده باشد. اگر ما بشرط شیء «دین» را ببینیم آن موقع یک جایگاه فرهنگی میتواند پیدا کند خود آن باز بر اساس فروض مختلف، عنوانهای مختلفی پیدا میکند و ذیل عنوانهای مختلفی قرار میگیرد.
لهذا ما میتوانیم «دین» را در زمره فرهنگپیوندها نه نافرهنگ که جدای از فرهنگ و بشرط لا لحاظ نکنیم بلکه دین را به شرط شیء نسبت به فرهنگ لحاظ کنیم، به نحوی از انحاء یک شرطیتی داشته باشد میتوانیم بگوییم «فرهنگپیوند» است ولی در عین حال یک وقت ما «فرهنگپیوند»ها را به دو دسته «پیرافرهنگ»ها و «پاره فرهنگ»ها تقسیم کردیم آن چیزهایی که جزء فرهنگ نیستند و درونی فرهنگ نیستند «پیرا فرهنگ»ها هستند. «پاره فرهنگ»ها هم به آنچه اطلاق کردیم که فرهنگ تمام نیستند مثل فرهنگوشها و فرهنگسانها مثل عرف. یا خردهفرهنگها، فرهنگوارهها، یا فرهنگوندها، اجزاء و مؤلفههای فرهنگ، بعضی از این اصطلاحات را از جلسه قبل تاکنون داریم میگوییم. میخواهیم بگوییم «فرهنگوند»ها، مؤلفهها و جزء فرهنگ و اجزاء فرهنگ هستند. در نتیجه فرهنگپیوندها میتوانند سه وضعیت کلان داشته باشند. در نتیجه با حیثیتهای مختلف میشود «دین» را ملاحظه کنیم و یک قِسمی از فرهنگپیوندها تلقی شود. به اعتباری فرهنگپیوند باشد و پیرافرهنگ بشود، یعنی یک مسئلهای خارج از فرهنگ باشد و جزء فرهنگ به حساب نیاید. در عین این که پیرافرهنگ است باز پیرافرهنگها هم چون اقسامی دارند که یک قِسم آن فرهنگگرها و فرهنگآفرینها و فرهنگسازها هستند و فرهنگسازها و فرهنگگرها هم به دو دسته «کنشگر» و «ناکنشگر» تقسیم میشوند. فرهنگگرهای کنشگر، یعنی آن عاملهای انسانی فرهنگزاست. ناکنشگرها عوامل دیگری که کنشگری آنها تابع اراده نیست، «دین» از جمله آنهاست.
در نتیجه، «دین» از حیثی «فرهنگ پیوندِ پیرافرهنگِ فرهنگگر ناکنشگر» به حساب میآید. چه زمانی؟ آن زمانی که ما از نقطه نظر فرهنگسازی به «دین» نگاه کنیم و بگوییم «دین» میتواند نقش فرهنگساز داشته باشد. در این صورت، باز جزء فرهنگ نیست، فرهنگ نیست، ولی لافرهنگ هم به این معنا که نسبتی با فرهنگ ندارد نیست بلکه فرهنگپیوند شده است بلکه فرهنگ پیوندی که بیرون از فرهنگ است، مرتبط با فرهنگ است اما بیرونی فرهنگ است درونی فرهنگ نیست. بیرونی فرهنگ هم چون اقسام دارد از نوع فرهنگگرها و فرهنگسازهاست. این هم یک حیث است.
حیث سومی که میشود تصور کرد این است که باز «دین» فرهنگ پیوند باشد و پیرافرهنگ هم باشد، برونی فرهنگ باشد، اما ماده فرهنگ باشد. گفتیم ماده فرهنگ را پایه فرهنگ تعبیر کنیم. پایه فرهنگ، یعنی آن چه که پایهی فرهنگ است، ماده ساخت فرهنگ است. «دین» میتواند به مثابه ماده – هنوز فرهنگ نشده، بیرون فرهنگ است، پیرافرهنگ است – ولی خب چون نسبت آن را با فرهنگ ملاحظه میکنیم فرهنگپیوند است. پیرافرهنگ بیرون فرهنگ است و درونی نیست. اما بالقوه میتواند به اجزاء فرهنگ تبدیل شود. پس پایه فرهنگ میشود. «دین» میتواند این موقع هم دیده شود. این چه زمانی است؟ آن زمانی است که ما تمام «دین» را بخواهیم به تمام «فرهنگ» تبدیل کنیم. فرض کنیم داریم یک جامعهای ایجاد میکنیم که کل فرهنگ آن «دین» آن است. این یک فرض است.
فرض دیگر آن است که نخیر، بخش کلانی از «دین» را به مثابه بخش کلانی از «فرهنگ» میخواهیم تبدیل کنیم، میخواهیم عقاید یک دین معیّن را، بخش بینشی یک دین معیّن را، بیاوریم رسوبی و رسوخی کنیم و تبدیل به مؤلفه بینش فرهنگی جامعه بشود. در واقع، آن فرهنگوند بینشی مؤلفه بینشی فرهنگ را تماماً از دین اخذ کنیم و تمام بینش دین را به بخش بینشی فرهنگ یک جامعه تبدیل کنیم.
یا ریزتر از آن، اجزاء یک مؤلفه، نه فرهنگوند، زیروندها، اجزاء یک مؤلفه، مثل مقوله «توحید». یک وقت شما میگویید کل جهانبینی اسلام بشود بینش یک جامعه، یک وقت میگویید توحید جهانبینی اسلام جزئی از مؤلفه بینش اسلام بشود جزئی از مؤلفه یک فرهنگ. در هر صورت با این فرضهای سهگانه، که «دین» به تمام فرهنگ بدل شود، البته در یک تلقی دیگر، آن وقت «دین» با «فرهنگ» معادل میشود، البته باز حیثی فرض میکنیم برای مثال اول، تبدیل شدن در واقع اینطور میگوییم از حیث سوم پیرافرهنگ اما از نوع پای فرهنگها قلمداد شود آنگاه که در فرآیند تبدیل شدن به تمام فرهنگ یا فرهنگوند یک مؤلفه کلان، مثلاً بینش، مثلاً منش، و یا یک ذیل یک بخشی از فرهنگ قرار بگیرد.
حیث چهارمی که میشود برای «دین» فرض کرد که برغم آن که اطلاق «دین» به آن میکنیم ولی باز وضعیت دیگری پیدا کند باز «دین» را «پیرافرهنگ» قلمداد بکنیم به عنوان بیرون از فرهنگ، همچنان درونی فرهنگ نباشد و فرهنگ به حساب نیاید، ولی «پیرافرهنگها» به دو دسته تقسیم میشوند «پایه فرهنگها» یعنی آنچه که ماده فرهنگ است و بعداً خودش به فرهنگ بدل خواهد شد یا به جزئی از فرهنگ تبدیل خواهد شد. و «پیفرهنگها» یعنی این که رسم نقشه یک فرهنگی را فقط به ما خواهد داد و این خیلی فرق میکند که کل «دین» عیناً به «فرهنگ» بدل شود یا نه، تحت تأثیر دین مشخص، فرهنگی بوجود بیاید. مثلاً در یک جامعهای که اسلام حضور دارد، اسلام دارد یک مؤلفههای بیشتری از مسیحیت است، مسیحیت به نام دین است، اسلام هم دین است، در اسلام، ما معتقدیم هندسه معرفتی اسلام شامل هم بینش و عقاید است، گزارههای حاکی از حقایق قدسی است به متعلَق ایمان. هم شامل گزارههای علمی است، یعنی گزارههای حاکی از واقع، اما رأساً متعلَق ایمان نیستند. و هم شامل قضایای بایدی و نبایدی است، احکام الزامی؛ و هم شامل گزارههای شایدی و نشایدی است «اخلاق». و حتی ممکن است معتقد شویم که روش هم هست، منش هم هست، تربیت و شیوه بارآوری و پروردن هم یک ضلعی از حیث معرفتی اسلام است.
اگر در یک جامعهای چنین دینی وجود داشته باشد و تحت تأثیر چنین دینی فرهنگ آن شکل بگیرد، ولو این که آن فرهنگ تماماً تابع این دین نباشد، یعنی اینطور نباشد که دین در تمام گزارههای بینشیشان عین همان دین فرهنگ شده باشد، یک جاهایی تفاوت داشته باشد در منش همینطور، در کنش همینطور، در کشش و گرایش هم همینطور. حتی اگر «وندهای» فرهنگ حاکم و مسلّط تفاوتی هم با آن دین داشته باشد ولی از نظر آن نقشه دین، نقشه فرهنگ آن جامعه را تعیین کرده باشد، در این صورت «دین» نقش «پیفرهنگ» را ایفا خواهد کرد.
این مطلب زمانی روشن میشود که ما جامعهای را که اسلام دین رسمی آن است و جامعهای را که مسیحیت دین رسمی آن است و جامعهای را که بودیزم دین رسمی آن است مقایسه کنیم این تفاوت معلوم میشود. مثلاً زمانی که در یک جامعه غربی که مسیحیت دین رسمی آن است آنجا اصلاً احکامی وجود ندارد، و لذا شما ملاحظه میکنید که همه تأکید بر اخلاق است، یعنی حتی مطالبی که حیث حقوقی دارد میگویند اخلاق. اخلاق محیط زیست، اصلاً نمیگویند حقوق محیط زیست. ما در اسلام «رساله حقوق» امام سجاد(ع)، حقوق محیط زیست تعریف شده است اما آنها نمیگویند حقوق محیط زیست، همه کنفرانسهایی که در دنیا میگذارند میگویند اخلاق محیط زیست! یعنی همین تخریب محیط زیست را، نابود کردن مثلا لایه ازن را، میگویند ضد اخلاقی است اخلاقی نیست. ولی ما میتوانیم بگوییم حقوقی است، جرم است. بر مبنای چارچوب اسلامی بخواهیم برخورد کنیم میگوییم این حقوق است، اخلاق چیز دیگری است. این که شاید یک کسی اینطور بگوید – البته اینها محل بحث است – ممکن است کسی اینطور بگوید این که ما منابع را مصرف کنیم که به نسلهای بعد منتقل نشود و آنها بیبهره شوند این شاید خلاف اخلاق باشد اما از لحاظ حقوقی جرم نیست که این نسل است و این دنیاست ما هم باید زندگی بکنیم ما چرا نباید از مواهب استفاده نکنیم از لحاظ حقوقی و شرعی اشکال ندارد. اما به لحاظ اخلاقی ممکن است اشکال داشته باشد. اگر تفکیک کنیم به این دو مسئله، که این اخلاقی است و آن ممکن است حقوقی باشد.
این است که به هرحال ممکن است یک دین، یا دین در یک جامعه معیّن، تنها نقش «پیفرهنگ» را ایفا بکند ولی در عین حال جزء فرهنگ آن نشود، یعنی آن چیزی که فرهنگ آن جامعه را تشکیل میشود طابق نعل به نعل، با دین موجود و رسمی آن جامعه، همآهنگی و همسازی احیاناً نداشته باشد، در آن صورت «دین» هست، جزء فرهنگ نشده، ولی «پیرافرهنگ» است، اما در عین حال، ما میبینیم فرق میکند تفاوتی که بین جامعه دیندار آمریکایی که به اصطلاح اینها در دنیا میگویند آمریکا و انگلستان در غرب، دستکم دیندارترین جامعهها به حساب میآید، التزامات دینیشان در همان دین نافذ نارسشان بالاست، خب در همان جامعه، دین یکجور حضور دارد و یک نوع نقشآفرینی در ساخت فرهنگ آن جامعه دارد،در جامعه ما یک جور ، بحثهای “وبر” در این چارچوب قابل تفسیر است، این عرایض بنده میتواند قالبی بر مدعیات وبر باشد. این که مثلاً میگوید پروتستانتیزم، محصول مسیحیت است در واقع میخواهد همین را بگوید، نمیخواهد بگوید آموزههای سرمایهداری، آموزههای شرعی است! ولی میگوید از این دین، این برمیآید، این دین، قهراً این را ایجاد خواهد کرد. آن دینی که بیاید بگوید اگر قبای تو را بردند عبای خودت را بده، اگر به گونه راستت نواختند گونه چپت را آماده کن! امثال این حرفها؛ یا این که برای کسی که در زبالهدان با سگ غذا بخورد اگر به فکر آخرت است این هم زیادی است – این عبارات را از انجیل نقل میکنند- نتیجهاش این خواهد شد که دین از دنیا جدا شود!
به هرحال، این به این معنا نیست که بگوییم این یک دستور دینی است، بلکه فرهنگ از چنین دینی، نقشه فرهنگی تولید میشود.
باز حیث دیگری که میشود «دین» را از ملحظ و منظر دیگری که میشود «دین» را دید و در ذیل عنوان دیگری از مباحث فرهنگ و جزفرهنگ قرار داد این است که ما دین را یک امر و مقوله پیرافرهنگی پسافرهنگی قلمداد کنیم. «پیرافرهنگ» را ما باز به دو دسته تقسیم کردیم، «پیرافرهنگها» را ما به دو دسته «پیشا فرهنگی» و «پسافرهنگی» تقسیم میکنیم. چیزهایی که ماقبل فرهنگی و چیزهایی که مابعد فرهنگی است. چیزهایی که پیرافرهنگی است یعنی بیرون فرهنگ است، ولی نقش و جایگاه آن قبل از فرهنگ دیده میشود. مثلاً فرض کنید که «پیفرهنگها» اینطوری هستند. «پایه فرهنگها» اینطوری هستند. این که «پایه فرهنگ» است یعنی فرهنگی نیست و این تازه ماده ساخت فرهنگ بعدی میشود. یک دسته از پیرافرهنگها، «پسا فرهنگی» هستند و جایگاه پسافرهنگی دارند. این که ما میگوییم «فرهنگ رانها» محرکهای فرهنگ؛ محرکهای فرهنگ با فرض وجود فرهنگ است. فرهنگی هست همان فرهنگ را به حرکت درمیآورد و جامعه دارنده آن فرهنگ را برمیانگیزد و یک خصوصیت فرهنگی موجود را احیاء و تقویت میکند، کاربردی میکند. در نتیجه «پیرافرهنگها» به دو دسته تقسیم میشوند و این را میشود پیرافرهنگی که گاه به صورت پسافرهنگی میشود ببینیم به مثابه فرهنگزاد. میتوانیم همین را پسافرهنگی ببینیم آنگاه که خودش زاده فرهنگ است. یک وقت فرهنگزاست، فرهنگگر است، فرهنگآفرین است، یک وقت مولود فرهنگ است. پیشافرهنگی ببینیم، پسافرهنگی ببینیم. با دو حیث، در دو جایگاه قرار میگیرد چنانچه قطعاً «دین» آنچنان است که فرهنگزاینده است، فرهنگ پدید است، و در واقع بعضی از ادیان میتوانند فرهنگزاد باشند، احیاناً ادیانی که بشر ساخته، اینگونه است که مولود فرهنگ جوامعشان هستند، دین واحد، ممکن است همه جا اینگونه به حساب نیاید، یعنی نمیتوان گفت اسلام، فرهنگزاد است. ولی مسیحیت فعلی، فرهنگزاد است. بودیزم، فرهنگزاد است. در واقع بودیزم بازخورد رفتار حاکمیت است. بودا پسر یک تاجور و یک پادشاه بزرگی است که از کاخ اعتراضی بیرون میزند و گوشهگیر میشود این مذهب را تأسیس میکند. یا مسیحیت فعلی، خودشان میگویند مسیحیت، – یعنی اینگونه تفسیر میکنند من این را جایی بحث کردم – نمیگویند دین مسیح، میگویند مسیحیت! چون این منسوب به مسیح است. در واقع یک فرهنگ است و لذا میگویند سنت مسیحی! یعنی چیزی پس از مسیح؛ و کمابیش اعتراف دارند که این دین موجود همانی نیست که اصل مسیح آورده بوده، این مسیحیت و سنت مسیحی است، تفاوت با ذات دین مسیح میکند. یک اذعان ضمنی اینطوری با این تعبیر دارند.
به هرحال مسیحیت موجود، بسا بخش عمده آن تحت تأثیر یک فرهنگ است. بودیزم، در یک جامعه مشخصی فرهنگزاد است. یا پروتستانتیزم همینطور است، پروتستانتیزم یک نوع مذهب فرهنگی است یعنی یک عکسالعمل و یک واکنش است، یک دین مولود است در قبال یک کنشهای تاریخی که کلیسا انجام داده بوده و یک عده میآیند این دین را بنیانگذاری میکنند که ناظر به رفتارها و گفتارها و افکار دین مسلّط و دین حاکم بوده است. این ممکن است. لهذا میشود گفت دین از حیثی میتواند پیرافرهنگی باشد که فرهنگزا باشد، میتواند پیرافرهنگی باشد از حیث دیگر که فرهنگزاد باشد، خودش زاده فرهنگ باشد. اینطور هم میتوان دید. در حقیقت میشود دو حیث کرد.
باز از لحاظ دیگر و حیث دیگری که میشود راجع به «دین» لحاظ کرد، این است که ما بگوییم «دین» بالفعل بدل به «پاره فرهنگ» شده است. «پاره فرهنگ» را ما قریب به پیشوند لاتینی آن پارا بکار ببریم. پارا را فقط به معنای جزء بکار نمیبریم، آنچه ناقص است، «پاره فرهنگ» یعنی «فرهنگ ناتمام». نه تمام فرهنگ. به این معنا میگیریم که شامل هم «فرهنگوشها» فرهنگرسانها بشود مثل عرف. هم شامل «فرهنگوارهها» بشود “خردهفرهنگها”. گفتیم خرده فرهنگها را «فرهنگواره» تلقی میکنیم. و هم مؤلفههای فرهنگها «فرهنگوندها» بشود. در نتیجه، گاهی «دین» میتواند به صورت یک «فرهنگوش» درآمده باشد، یک عرفی رسماً بوجود آورده باشد. حالا در اصطلاحات فقهیمان هم هست از بزرگان ما یک شبه حجتیتی هم قائل میشوند مؤیّد میآورند و به عرف متشرّعه تمسک میکنند. میگویند که عرف متشرّعه حکایت از این دارد که یک «پیرنگهایی» بوده که متشرّعین اینطور عکسالعمل نشان میدهند و اینطور این معنا را میفهمند. این حکم را اینطور عمل میکنند. در حالی که متشرّعین که معصوم نیستند. عرف شارع اگر تعبیر درست باشد – حقیقت شرعیه بله – “حقیقت شرعیه” جعل شارع است. “سیره” جعل شارع است، “تقریر”، اقرار، بخشی از سنت شارع است یا مفسّر شارع شرع است. اما “عرف متشرّعه” چیست؟ نه از آن جهت که متشرّعه هرچه کردند درست است، و آن مبنایی که اهل سنت در اجماع دارند میگویند “اجماع” چون امّت چنین کردند درست است! بلکه در ادبیات فقهی خود ما این است که عرف متشرّعه، یک پیرنگهایی و پیشینههای شرعی دارد که متشرّعین اینطور فهم میکنند، هم در مقام فهم یک لفظ و اصطلاح تمسک میکنند هم در مقام عمل به یک حکمی، میگویند متشرّعین چنین عمل میکردند. این در واقع میتواند به این مفهوم باشد که یک چیزی شبیه به این پاره فرهنگهای فرهنگوش شده از دین هم قابل تصور است، کمابیش با این اصطلاحها و با این تلقیها، چنین سابقههای معرفتی در ادبیات علمی ما داریم.
در هر صورت یک تلقی ما این است که از این نقطه نظر به «دین» نگاه کنیم که نه همه دین که معادل فرهنگ شده باشد، و نه اجزائی از آن هضم در فرهنگ شده باشد؛ بلکه یک نیمجهانزیستی را ایجاد کرده، یک جامعهای در آن نیم جهانزیست دارند زندگی میکنند. جهانزیست کامل نیست بگوییم، «دین» تماماً شده فرهنگ؛ و جزئی از یک فرهنگ هم نیست بلکه دستگاهوار شده، یک انسجامی احیاناً بوجود آمده، و یک تشخصّی بوجود آمده که با دیگران میشود این جامعه کوچک را مقایسه کرد و تفاوتها را نشان داد. به حد کامل نیست ولی به هرحال اوصاف فرهنگ را عموماً دارد.
باز حیث دیگری که میشود برای «دین» فرض کرد، این است که ما «دین» را معادل ذات فرهنگ قلمداد کنیم. در مواقعی فارغ از این که آیا مطلوبیت این تبدل، فرض کنیم که دینی، در یک جامعهای تمام فرهنگ آن جامعه را تشکیل داده است پس «دین» و «فرهنگ» یکسان شدهاند. منتهی دین محقق. و لذا عرض میکنیم در مطلوبیت و عدم مطلوبیت آن میشود بحث کرد که اصلاً درست است که ما تمام «دین» را تبدیل به عادت کنیم؟ و اگر هم درست باشد، حد نازل ارزش دین را خواهد داشت. ارزش دین فراتر از اینهاست که چون یک کسی معتاد به نمازشب است نمیتواند نمازشب بیدار نشود، وقت نمازشب بیدار میشود و نمیتواند نخواند؛ اگر نخواند به قول معروف وجدان درد میگیرد و میگوید دیشب نمازشب نخواندیم. مثل آن مجاهدی که مولوی نقل میکند میگوید همیشه تا اعلام جهاد میشد اول نفر بود که در میدان جلو مسجد میآمد. یک بار گفت من تا حالا هیچ جهادی را غایب نبودم، تا اعلام میشود من اول نفر هستم ببینیم منشأ آن چیست نکند شیطان باشد؟ بعد یک بار اعلام شد نرفت، و از همین که نرفت، دید این بخاطر خدا نبوده، و خیلی ناراحت شد و وجدانش او را اذیت کرد که بالاخره آمار تو مخدوش شد! میتوانستی بگویی در تمام جهادها بودم ولی الآن باید بگویی یکی را نبودم! مردم میگویند فلانی کجاست؟ نیامد؟ بعد فهمید که این آمدنهایش تا به حال، شیطانی بوده! و لذا این که «دین» تماماً تبدیل به فرهنگ بشود معلوم نیست محدود باشد، ولی فارغ از این، به عنوان یک واقعیت، که یک دینی بدل به فرهنگ بشود، تمام دین بشود تمام فرهنگ! البته فرضاً اگر چنین اتفاقی بتواند بیفتد. چون بالاخره عوامل دیگری هم در ساخت جامعه و هویت اجتماعی دخیل است ممکن است در عمل این اتفاق هیچ وقت نتواند بیفتد.
باز فرض دیگری که میتوان کرد این که «دین» به مثابه «پادفرهنگ»، چون ما «پادفرهنگ» را با مقولات «فرهنگستیز» گفتیم فرق میکند. گفتیم «فرهنگستیز» را اطلاق میکنیم به آن چیزی که با ذات فرهنگ مخالف است مثل هیپیزم. هپیستها میگویند اصلاً نباید فرهنگی باشد، ولو خود این، رفته رفته میتواند یک فرهنگی را تولید کند چون بشر اجتماعی نمیتواند فرهنگ نداشته باشد ولی ادعایشان این است که گفتهاند ما ضدّ فرهنگ هستیم. آن را «فرهنگستیز» میگویند.
گفتیم «پادفرهنگ» اطلاق میکنیم به آن مقوله و عاملی که ما بخشی یا جزئی از یک فرهنگ معیّن، بخش خاصی یا جزء خاصی از فرهنگ معیّن ضدیّت دارد، میخواهد آن را تغییر بدهد و با آن مقابله کند، ولو این که آن مقوله ضد ارزشی باشد و این تغییر اتفاقاً کار درستی هم به حساب بیاید و همیشه ضدّ فرهنگ بودن به معنای اصطلاحیاش منفی نیست، به معنای لغویاش منفی است. «فرهنگ» به معنای ادب، «فرهنگ» به معنای علم، «فرهنگ» به معنای تربیت، ضدّ تربیت و ضدّ ادب و ضدّ علم بودن و ضدّ اخلاق بودن بد است. ولی «فرهنگ» اصطلاحی، همین مجموعه بینشها، کنشها، منشها و کششهایی که رسوب و رسوخ کرده، به این معنا معلوم نیست که بگوییم کار درستی است یا خیر؟ اتفاقاً انبیاء از بزرگترین کارهایی که میکردند مقابله با فرهنگ مسلّط بوده است، انبیاء «پادفرهنگ» بودند. این کار درستی هم هست.
از حیث هشتم و نهمی که برای «دین» میشود فرض کرد این است که «دین» خود به یک «پادفرهنگ» تبدیل شده باشد، به مثابه «پادفرهنگ» در یک جامعه وارد بشود و فرهنگ موجود آن جامعه را به چالش بکشاند و مؤلفههای ناروا و ضدّ ارزشی و نابهنجار فرهنگ مسلط را به چالش بکشاند و مقابله کند و تغییر بدهد. پس «دین» میتواند «پادفرهنگ» هم باشد. این نظر مشهوری که میگویند «دین» جزئی از فرهنگ است معلوم میشود اینطوریها هم نیست، ولی «دین» نافرهنگ است و گاهی «دین»، «پادفرهنگ» میشود. چه کسی گفته که همیشه «دین» فرهنگ و جزء فرهنگ است! این هم یک فرض دیگر.
انتهای پیام/
https://ihkn.ir/?p=5042
نظرات