به گزارش خبرنگار پایگاه خبری - تحلیلی مفتاح علوم انسانی اسلامی؛ وقتی هاجون چانگ در سال ۱۹۸۶ برای خواندن اقتصاد از کرۀ جنوبی به بریتانیا رفت، مهمترین چیزی که آزارش میداد، فرهنگ غذایی بهشدت بسته و محافظهکارانۀ انگلیسیها بود. اگر غذاها کمتنوع و بدمزه بودند، در عوض علم اقتصاد معرکۀ آرای جالبتوجهی بین مکاتب فکری مختلف بود. اما امروز داستان برعکس شده است. فرهنگ غذایی انگلستان متنوع و رنگارنگ است، ولی اقتصاد تقریباً بهطور کامل به انحصار یک شیوۀ فکری درآمده است. چرا این اتفاق افتاد و پیامدهای آن چیست؟
هاجون چانگ، ایان— سال ۱۹۸۶، زادگاهم، کرۀ جنوبی، را ترک کردم و برای تحصیل در مقطع کارشناسی ارشد اقتصاد در دانشگاه کمبریج به انگلستان آمدم.
شرایط سختی بود. مکالمۀ انگلیسیام خوب نبود. نژادپرستی و تبعیض فرهنگی بیداد میکرد و هوا هم افتضاح بود. اما از همه غیرقابل تحملتر غذاهایشان بود. پیش از آمدن به بریتانیا، نمیدانستم غذا چقدر میتواند بدمزه باشد. گوشتْ سوخته و بیمزه بود. بهسختی از گلو پایین میرفت، مگر با سس گوشت که هم میتوانست خیلی خوشمزه باشد و هم خیلی بدمزه. خَردَل انگلیسی، که عاشقش شده بودم، سلاح اصلیام در نبرد با غذاها بود. سبزیجات را بیشتر از حدِ نرمشدن میپختند تا جایی که از هم وا میرفتند، و فقط با نمک قابلخوردن بودند. برخی از دوستان انگلیسی سرسختانه استدلال خواهند کرد که غذای آنها بدون چاشنی (شاید … بیمزه؟) است، به این خاطر که مرغوبیت مواد غذایی به حدی است که نباید با چیزهایی غیرضروری مثل سس خرابشان کرد، سسهایی که فرانسویهای موذی بهاجبار برای پنهانکردنِ گوشت نامرغوب و سبزیجات پلاسیده از آنها استفاده میکردند. زمانیکه، در پایان اولین سال اقامتم در کمبریج، به فرانسه رفتم و برای اولین بار طعم غذای اصیل فرانسوی را چشیدم، آن استدلال بهسرعت تمام اعتبار خود را از دست داد.
فرهنگ غذایی انگلیس در دهۀ ۱۹۸۰ -در یک کلام- محافظهکارانه بود، آن هم بهشدت. انگلیسیها به هیچ غذای ناشناختهای لب نمیزدند. به غذایی که بیگانه تصور میشد با شکاکیتی کمابیش مذهبی و تنفری بیدلیل نگاه میکردند. بهجز غذاهای چینی، هندی و ایتالیایی که تماماً انگلیسی شده بودند -و غالباً کیفیت افتضاحی داشتند- هیچ غذای ملّی دیگری نمیتوانستید پیدا کنید، مگر اینکه به سوهو یا ناحیۀ شیکوپیک دیگری در لندن میرفتید. محافظهکاری غذای انگلیسی برای من تداعیگرِ پیتزالند، رستورانی زنجیرهای، بود که اکنون از رده خارج شده است، اما در آن موقع زبانزد بود. منوی این رستوران، با درک این نکته که پیتزا میتواند غذایی بهشدت «بیگانه» باشد، مشتریان خود را با این گزینه جذب میکرد که پیتزایشان با سیبزمینیِ تنوری سرو میشود، که برای انگلیسیها معادل غذاییِ حسِ امنیت است.
مسلماً، مانند تمام بحثهای مربوط به بیگانگی، وقتی این نگرش را با دقت بررسی میکنید، تا حدی نامعقول جلوه میکند. شام کریسمسِ محبوب در بریتانیا از بوقلمون (آمریکای شمالی)، سیبزمینی (پرو و شیلی)، هویج (افغانستان) و کلم غنچهای (درست است، بلژیک) تشکیل شده است. اما اهمیتی هم ندارد. در آن زمان، انگلیسیجماعت مطلقاً لب به «غذای بیگانه» نمیزد.
چقدر با وضعیتِ امروزِ غذای انگلیسی -متنوع، پرمایه و حتی تجربهمحور- فرق دارد. لندن، بهویژه، همهجور غذایی را عرضه میکند: کباب ترکی ارزان ولی باکیفیت، که ساعت ۱ شب از وَنی در خیابان میتوان خرید و خورد؛ غذای ژاپنی کایسکی که خیلی گران است؛ بارهای اسپانیایی پررفتوآمدِ تاپاس که در آنها میتوانید با توجه به میل و بودجهتان غذاها را با هم مخلوط یا ترکیب کنید؛ هر غذایی که دلتان بخواهد. طعمها از غذاهای خوش رنگ و لعاب و تند و تیزِ کرهای تا غذاهای ساده اما لذیذ لهستانی را در بر میگیرند. شما میتوانید غذاهای پیچیدهای مانند غذاهای پرویی -با منشأ ایبریایی، آسیایی و اینکایی- یا غذاهای سادهای مانند استیک آبدارِ آرژانتینی انتخاب کنید. بیشتر سوپرمارکتها و اغذیهفروشیها مواد موردنیاز برای غذاهای ایتالیایی، مکزیکی، فرانسوی، چینی، کارائیبی، یهودی، یونانی، هندی، تایلندی، آفریقای شمالی، ژاپنی، ترکی، لهستانی و شاید حتی کرهای را میفروشند. اگر دنبال ادویه یا مواد غذایی خاصتری باشید، احتمالاً بتوانید پیدا کنید. این مواد را میتوان در کشوری یافت که، در اواخر دهۀ ۱۹۷۰، به قول دوستی آمریکایی که آن زمان دانشجوی بورسیهای بود، تنها جایی که در آکسفورد میتوانستید روغن زیتون گیر بیاورید داروخانه بود (اگر برایتان سؤال است که چرا، برای نرمکردن جرمِ گوش).
به نظرم انگلیسیها یک وقتی، از اواسط تا اواخر دهۀ ۱۹۹۰، در جریانِ سفرهای تفریحیِ خارجی و، از همه مهمتر، بهواسطۀ گروههای مهاجر که هر روز بر تنوعشان افزوده میشد، با صرف غذاهای گوناگون -و غالباً جذابتر- جمعاً به این نتیجه رسیدند که غذاهای خودشان مزخرفاند. وقتی این را فهمیدند، دیگر میتوانستند همۀ غذاهای دنیا را با آغوش باز بپذیرند. هیچ دلیلی برای برتری غذای هندی بر تایلندی یا ترجیح غذای ترکی بر غذای مکزیکی وجود نداشت. هرچیز خوشطعمی پذیرفته بود. آزادی بریتانیاییها در انتخاب همۀ گزینههای موجود به ایجادِ یکی از، احتمالاً، جهانشمولترین فرهنگهای غذایی دنیا انجامید.
درحالیکه دنیای غذای من با سرعت نور بسط پیدا میکرد، دنیای دیگرم -اقتصاد- به درون سیاهچال کشیده میشد.
تا دهۀ ۱۹۷۰، علم اقتصاد را طیف متنوعی از «مکاتب» فرا گرفته بود-اگر بخواهیم فقط مهمترینها را نام ببریم، عبارتاند از کلاسیک، نئوکلاسیک، کِینزی، توسعهگرا، اتریشی، شومپیتری، نهادگرا، و رفتارگرا- که هر یک حاوی دیدگاهها و روشهای پژوهشِ متفاوتی بودند. این مکاتب اقتصادی -یا رویکردهای گوناگون به اقتصاد- دیدگاههای متمایزی داشتند (و هنوز هم دارند) به این معنی که دارای ارزشهای اخلاقی و آرای سیاسی مغایر با هم بودند، در همان حال که نحوۀ عملکرد اقتصاد را به شیوههای متفاوت میفهمیدند. در کتاب اقتصاد:کتابِ راهنما (۲۰۱۴)، در فصلی به نام «بگذار یکصد گل بشکفد؛ چگونه اقتصاد را ‘به کار ببندیم’» روشهای متعارضِ اقتصاددانان را شرح دادهام.
این روشهای متفاوت نهتنها همزیستی داشتند، بلکه با یکدیگر در تعامل هم بودند. گاهی، مکاتب اقتصادی متعارض در «تقابلی مرگبار» روبهروی هم قرار میگرفتند -اتریشیها در مقابل مارکسیستها در دهۀ ۱۹۲۰ و ۱۹۳۰، یا کِینزیها در مقابل نئوکلاسیکها در دهۀ ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰. در مواقع دیگر، روابط متقابلشان صلحجویانهتر بود. از طریق گفتوگوها و آزمایشهای سیاسی که دولتهای مختلف در گوشهوکنار دنیا امتحان کردند، هر مکتبی مجبور میشد استدلالهایش را قویتر کند. مکاتب مختلف ایدهها را از یکدیگر وام گرفتند (اغلب بدون اینکه کاملاً به آن اذعان کنند). حتی برخی از اقتصاددانان دست به تلفیق نظریههای مختلف زدند، مثلاً برخی از اقتصاددانان نظریههای کِینزی و مارکسیست را با هم ادغام کردند و اقتصاد «پساکینزی» را درست کردند.
اقتصاد تا دهۀ ۱۹۷۰ بیشتر شبیه به وضعیتِ امروزِ غذای انگلیسی بود: غذاهای مختلف، هرکدام با نقاط قوت و ضعف خاص خود، برای جلب توجه رقابت میکردند. همۀ آنها به سنتهایشان افتخار میکردند اما مجبور بودند از یکدیگر بیاموزند و بهعمد و غیرعمد با یکدیگر بیامیزند.
اما، از دهۀ ۱۹۸۰، اقتصاد وضعیت غذای بریتانیایِ قبل از دهۀ ۱۹۹۰ را پیدا کرده است. یک سنت -اقتصاد نئوکلاسیک- تنها گزینۀ موجود در منو است. مانند سایر مکاتب، این مکتب هم نقاط قوت خود را دارد؛ همچنین دارای محدودیتهایی جدی است. ارتقای مکتب نئوکلاسیک به چنین جایگاهی داستانِ پیچیدهای دارد که در اینجا نمیتوان به قدر کفایت به آن پرداخت.
اگر بخواهیم آن را شرح دهیم، این داستان اجزای بسیاری خواهد داشت. مسلماً عوامل آکادمیک مهم بودهاند -مانند محاسن و معایب مکاتب مختلف و سیطرۀ روزافزونِ ریاضیات بهعنوان ابزار تحقیق (که نوع خاصی از دانش را پیش برده و درعینحال بقیه را سرکوب کرده است). بااینحال، سیاست زور نیز بهطور جدی -هم در اقتصاد و هم در دنیای خارج از اقتصاد- در شکلگیری این پیشرفت نقش داشته است. از منظر سیاست زور حرفهای، حمایت بهاصطلاح جایزۀ نوبل علوم اقتصادی (این جایزۀ نوبل واقعی نیست، بلکه فقط جایزهای است از طرف بانک مرکزی سوئد «به یاد آلفرد نوبل») از اقتصاد نئوکلاسیک نقشی پراهمیت ایفا کرده است. از منظر سیاست زور فراتر از اقتصاد، بیمیلی ذاتی مکتب نئوکلاسیک به زیر سؤال بردنِ توزیع درآمد، ثروت و قدرت، که زیربنای همۀ نظمهای اجتماعی-اقتصادی موجود هستند، آن را مقبولِ نخبگان حاکم کرده است. جهانیشدن آموزش در دوران پس از جنگ جهانی دوم، که در آن قدرت فرهنگی «نرم» بسیار زیادِ ایالاتمتحده بیشترین تأثیر را داشته است، نقش مهمی در گسترش اقتصاد نئوکلاسیک ایفا کرده است که ابتدا در ایالاتمتحده سیطره پیدا کرده بود (در دهۀ ۱۹۶۰).
پاما، به هر علتی که باشد، اقتصاد نئوکلاسیک امروزه در اکثر کشورها (ژاپن و برزیل، و تا حدی ایتالیا و ترکیه استثنا هستند) چنان مسلط است که اصطلاح «اقتصاد» -در نظر بسیاری- مترادف با «اقتصاد نئوکلاسیک» شده است. این «کشت تکمحصولی» فکری خزانۀ فکریِ موضوع را محدود کرده است. تعداد اندکی از اقتصاددانان نئوکلاسیک (یعنی اکثر اقتصاددانان امروزی) حتی وجود مکاتب دیگر را به رسمیت میشناسند، تصدیق شایستگیهای فکری آنها که جای خود دارد. آنهایی هم که تصدیق میکنند سایر مکاتب را فروتر از خود میپندارند. آنها میگویند برخی ایدهها، مانند ایدههای مکتب مارکسیسم، «اصلاً اقتصاد محسوب نمیشوند». اقتصاددانان نئوکلاسیک ادعا میکنند که اندک دیدگاههای مفیدی هم که زمانی این مکاتب داشتند -مثل ایدۀ نوآوری مکتب شومپیتر، یا ایدۀ عقلانیت محدود بشری از مکتب رفتارگرا- قبلاً در «جریان اصلی» اقتصاد ادغام شدهاند که همان اقتصاد نئوکلاسیک است. آنها نمیدانند که این ادغامها، درست مانند سیبزمینی تنوری همراه با پیتزای پیتزالند، صرفاً ترکیبی «پیچ و مهرهای» هستند، بهجای اینکه حاصل ترکیبی واقعی باشند نظیر ترکیبی که در غذاهای پرویی با تأثیرات اینکایی، اسپانیایی، چینی و ژاپنی است، یا در غذاهای سرآشپز کرهای-آمریکایی دیوید چانگ (این شخص با من نسبتی ندارد) با تأثیرات آمریکایی، کرهای، ژاپنی، چینی و مکزیکی.
حرف من این نیست که اقتصاد نئوکلاسیک بد است؛ مانند سایر مکاتب اقتصادی، این مکتب برای توضیح مسائلی خاص بر اساس مقدمات اخلاقی و سیاسی مشخص ساخته شده است. بنابراین، در برخی مسائل خیلی مفید است اما در موارد دیگر سودی در بر ندارد. مشکلْ سیطرۀ تقریباً کامل یک مکتب اقتصادی است که گسترۀ علم اقتصاد را محدود کرده و سوگیریهای نظری و نقاط کور ایجاد کرده است.
همانطور که پیش از دهۀ ۱۹۹۰ امتناع بریتانیا از پذیرش سنتهای مختلف آشپزی آن را به مکانی با رژیم غذایی تکراری و ناسالم تبدیل کرد، سیطرۀ یک مکتب بر علم اقتصاد نیز موجب شده است که این علم از نظر دامنۀ شمول و پایههای اخلاقی محدود شود.
برخی خوانندگان ممکن است بهدرستی بپرسند: چرا تنگنظریِ عدهای دانشگاهی و بهکارگیری کشت تکمحصولی فکری باید برای من مهم باشد؟ بااینحال، باید برای همۀ شما مهم باشد. زیرا، چه بخواهید و چه نخواهید، اقتصاد تبدیل به زبان قدرت شده است. شما نمیتوانید بدون درک اقتصاد دنیا را تغییر دهید. درواقع، تصور میکنم که در اقتصاد سرمایهداری، همۀ شهروندان باید دستکم کمی اقتصاد بدانند تا دمکراسی بهطور مؤثر عمل کند. این روزها، با غلبۀ اقتصاد بازارگرا، حتی تصمیمگیری دربارۀ مسائل غیراقتصادی (مانند بهداشت، آموزش، ادبیات یا هنر) نیز تحت سیطرۀ منطق اقتصادی است. من حتی انگلیسیهایی را دیدهام که سلطنت را با درآمدی که ظاهراً عاید صنعت گردشگری میکند توجیه میکنند. من سلطنتطلب نیستم، اما آیا اینگونه دفاعکردن از این نهاد بهواقع توهینآمیز نیست؟
وقتی بسیاری از تصمیمهای جمعی با کمک نظریۀ اقتصادی حاکم طرحریزی و توجیه میشوند، اگر اقلاً کمی اقتصاد ندانید، واقعاً نمیفهمید به چه چیز رأی موافق میدهید و به چه چیز رأی مخالف.
اقتصاد مانند یادگیری زبان نورس یا شناسایی سیارههای مشابه زمین در فاصلۀ صدها سال نوری از ما نیست؛ اقتصاد تأثیر مستقیم و چشمگیری بر زندگی ما دارد.
همۀ ما میدانیم که نظریههای اقتصادی بر سیاستهای دولت دربارۀ مالیات، هزینههای رفاهی، نرخ بهره و مقررات بازار کار تأثیر میگذارند، که بهنوبۀ خود با تأثیر بر شغل، شرایط کاری، دستمزدها و فشار بازپرداخت وامهای مسکن یا وامهای دانشجویی بر زندگی مادی روزمرۀ ما اثر گذارند. نظریههای اقتصادی در شکلگیری آيندۀ بلندمدت اقتصادها نیز مؤثرند؛ آنها بر سیاستهایی اثر میگذارند که ظرفیتِ اقتصادها را در ورود به صنایع با بهرهوری بالا، نوآوری و توسعۀ پایدار زیستمحیطی تعیین میکنند. اما حتی فراتر از این: اقتصاد فقط بر متغیرهای اقتصادی، چه شخصی و چه جمعی، تأثیر نمیگذارد. بلکه هویت ما را تغییر میدهد.
اقتصاد به دو شکل ما را تغییر میدهد. اول، از طریق تولید ایدهها: نظریههای اقتصادی مختلف کیفیتهای متفاوتی را در ماهیت طبیعت بشر فرض میگیرند. بنابراین نظریۀ اقتصادی حاکم هنجارهای فرهنگی را شکل میدهد دربارۀ آنچه مردم «طبیعی» و «سرشت انسانی» میپندارند. تسلط اقتصاد نئوکلاسیک در چند دهۀ اخیر، که تصور میکند انسانها خودخواه هستند، رفتار خودخواهانه را عادی کرده است. افرادی که به شیوهای نوعدوستانه عمل میکنند بهعنوان «آدمهای سادهلوح» مورد تمسخر قرار میگیرند یا مشکوک به داشتن برخی انگیزههای باطنی (خودخواهانه) هستند. اگر نظریههای اقتصادی رفتارگرا یا نهادگرا حاکم بودند، معتقد میشدیم که انسانها انگیزههای پیچیدهای دارند که خودخواهی فقط یکی از آنهاست. در این دیدگاهها، اَشکال مختلف جامعه ممکن است به بروز انگیزههای متفاوتی منجر شوند و حتی انگیزههای افراد را به شیوههای گوناگون شکل دهند. به عبارت دیگر، علم اقتصاد بر چیزی که مردم عادی میبینند، نحوۀ نگرش مردم به یکدیگر و رفتاری که افراد برای سازگارشدن نشان میدهند تأثیر میگذارد.
اقتصاد همچنین، بهنوبۀ خود، با تأثیر بر نحوۀ توسعۀ اقتصاد و درنتیجه بر نحوۀ زندگی و کار ما، شخصیت ما را تحت تأثیر خود قرار میدهد. بهعنوان مثال، نظریههای مختلف اقتصادی دیدگاههای متضادی ارائه میدهند دربارۀ اینکه آیا کشورهای درحالتوسعه باید صنعتیشدن را از طریق مداخلۀ سیاست عمومی ترویج کنند یا نه. درجات مختلف صنعتیشدن، بهنوبۀ خود، انواع مختلف فرد را ایجاد میکند. برای مثال، افرادی که در کشورهای صنعتیتر زندگی میکنند، در مقایسه با کسانی که در جوامع کشاوری زندگی میکنند، معمولاً وقتشناسترند، زیرا کارشان -و درنتیجه بقیۀ زندگیشان- بر اساس ساعت برنامهریزی میشود. صنعتیسازی همچنین، با گردهمآوردن تعداد زیادی کارگر در کارخانههایی که نسبت به مزارع نیاز به همکاری نزدیکتر با یکدیگر دارند، جنبشهای اتحادیههای کارگری را ترویج میکنند. این جنبشها بهنوبۀ خود احزاب سیاسی چپ میانه را شکل میدهند که سیاستهای برابریخواهانهتری را دنبال میکنند که ممکن است تضعیف شوند. اما حتی زمانی که کارخانهها از میان میروند، این جنبشها تمام نمیشوند، همانطور که در چند دهۀ گذشته در بیشتر کشورهای ثروتمند چنین بوده است.
میتوانیم پیشتر برویم و ادعا کنیم که اقتصاد بر نوع جامعهمان تأثیر میگذارد. در وهلۀ اول، نظریههای اقتصادی مختلف با تغییر افراد، در جوامع اندیشههای متضاد ایجاد میکنند. بنابراین، همانطور که در بالا توضیح داده شد، نظریهای اقتصادی که مشوق صنعتیشدن است به جامعهای ختم میشود که برابرخواهتر است. یک مثال دیگر این است که نظریهای اقتصادی که معتقد است انسانها (تقریباً) تنها و تنها محرکشان منفعت شخصی است جامعهای را ایجاد میکند که در آن همکاری دشوارتر است. دوم، نظریههای مختلف اقتصادی دربارۀ اینکه مرز «حوزۀ اقتصادی» کجا باید باشد دیدگاههای متفاوتی دارند. بنابراین، اگر نظریۀ اقتصادی خصوصیسازی خدمات پایه را توصیه میکند -برای مثال مراقبتهای بهداشتی، آموزش، آب، حملونقل عمومی، برق و مسکن- منطق بازارِ «یک دلار یک رأی» را توصیه میکند که باید برخلاف منطق دمکراتیک «یک نفر یک رأی» گسترش یابد. درنهایت، نظریههای اقتصادی هرکدام اثرات متفاوتی بر متغیرهای اقتصادی میگذارند، مانند نابرابری (درآمد یا ثروت) یا حقوق اقتصادی (کار در مقابل سرمایه، مصرفکننده در مقابل تولیدکننده). تفاوت در این متغیرها بهنوبۀ خود بر میزان تضادی که در جامعه وجود دارد تأثیرگذار است: نابرابریِ درآمدی بیشتر یا حقوق کمتر شغلی نهتنها باعث درگیریهای بیشتر بین قدرتمندان و افراد تحت سلطه میشود، بلکه به درگیریهای بیشتری در میان افراد کمبرخوردار دامن میزند، زیرا آنها بر سر کمشدن سهمشان از ثروت کشور به جان هم میافتند.
با چنین درکی از اقتصاد، تأثیر آن بر ما بسیار بنیادیتر از زمانی است که آن را به شیوهای محدود میفهمیم -درآمد، مشاغل و حقوق بازنشستگی. به همین دلیل، ضروری است که هر شهروند دستکم مقداری علم اقتصاد بیاموزد. اگر میخواهیم اقتصاد را به نفع اکثریت اصلاح کنیم، دمکراسی خود را اثربخشتر سازیم، و جهان را به مکانی بهتر برای زندگی خود و نسلهای آینده تبدیل کنیم، باید اوّلیات اقتصاد را بدانیم.
بحران مالی جهانی، و رکود و دوقطبیشدن اقتصاد پس از آن، تذکری سخت دربارۀ این مسئله بوده است که ما نمیتوانیم اقتصاد خود را به اقتصاددانان حرفهای و دیگر «تکنوکراتها» بسپاریم. همۀ ما باید در مقام شهروندان فعال اقتصادی در مدیریت آن مشارکت داشته باشیم.
البته هم «باید» است و هم «شاید». بسیاری از ما درگیر زندگی روزمره و امور شخصیمان هستیم. تصور سرمایهگذاریهای لازم برای تبدیلشدن به یک شهروند فعال اقتصادی -یادگیری اقتصاد و توجه به آنچه در اقتصاد رخ میدهد- ممکن است دلهرهآور باشد.
اما، انجام این سرمایهگذاریها بسیار سادهتر از آن چیزی است که فکر میکنید. اقتصاد بسیار قابلفهمتر از آن چیزی است که بسیاری از اقتصاددانان نشان میدهند. در کتابم با عنوان ۲۳ نکته دربارۀ سرمایهداری که به شما نمیگویند (۲۰۱۰)، ادعا کردم که ۹۵ درصد اقتصاد مربوط به شعور متعارف است و بهخاطر استفاده از اصطلاحات تخصصی و ریاضیات و آمار دشوار به نظر میرسد، و برای همین بعضی همکارانم را علیه خود شوراندم. درحالیکه حتی ۵ درصد باقیمانده را هم (اگر نه با جزئیات کامل تخصصی) میتوان فهمید، اگر خوب توضیح داده شود.
وقتی درکی اولیه از نحوۀ عملکرد اقتصاد داشته باشید، پیگیری آنچه در حال وقوع است زمان و توجه بسیار کمتری میطلبد. مانند خیلی از مسائل دیگر در زندگی -یادگرفتن دوچرخهسواری، آموختن زبان جدید، یا یادگیری کار با تبلت- به محض اینکه از سختیهای اول راه با موفقیت عبور میکنید و به تمرینکردن ادامه میدهید، با گذر زمان، برای اینکه یک شهروند فعال اقتصادی باشید مسیر سادهتری پیش رو خواهید داشت. و مجبور نیستید تنهایی دست به چنین کاری بزنید. گفتوگو با خانواده و دوستان دربارۀ مسائل روزمرۀ اقتصادی -چه دربارۀ شغلها باشد، چه تورم یا بحرانهای بانکی- دانش شما را بهبود و استدلالهایتان را قوت میبخشد. این روزها، حتی گروههای کنشگری هستند که آموزش اقتصاد را -چه آنلاین و چه حضوری- به شهروندان عادی ارائه میدهند، مثل جامعۀ اکونومی.
هدفم از ذکر همزمان سرگذشت غذا و اقتصاد در کتاب بعدیام، اقتصاد خوراکی: تبیین جهان از زبان یک اقتصاددان خوشاشتها 1، این است که سعی و تلاش شهروندان عادی را برای یادگیری علم اقتصاد و تفکر دربارۀ آن جذابتر و خوشایندتر سازم. از خواندنش لذت ببرید.