تنظیمات
اندازه فونت :
چاپ خبر
گروه : h133
حوزه : ۱۰ خبر اول, اخبار, برگزیده ترین ها, گزارش, مشروح خبرها, مهم ترین خبر صفحه اول
شماره : 42626
تاریخ : ۱۳ مرداد, ۱۴۰۴ :: ۱۷:۱۷
گزارش اختصاصی پایگاه خبری علوم انسانی مفتاح از برنامه‌ی تلویزیونی «مسئلهٔ ایران» با حضور حجت‌الاسلام والمسلمین حمید پارسانیا، عضو شورای عالی انقلاب فرهنگی؛ اگر ملت را تاریخی بفهمیم، با امت سازگار است / مرزهای معنایی امت و ملت در نگاه تاریخی ایرانیان در ایران ما واژه‌ی «ملت» را برای ترجمه‌ی واژه‌ی «ناسیون» به کار بردیم. این در حالی است که «ملت» در فرهنگ ما مقدس‌ترین واژه برای اشاره به هویت تاریخی یک قوم بوده است؛ قومی که خود را دارای رسالتی جهانی می‌دانست، قومی که از دیرباز نگاهش به خیر و شر، نگاهی جهانی بود و فراسوی نژاد، خاک و خون، قادر بود قدرت و اقتداری جهانی شکل دهد؛ به‌گونه‌ای که بتواند اقوام و قبایل گوناگون را در ذیل خود جای دهد.

به گزارش خبرنگار پایگاه خبری علوم انسانی مفتاح؛ برنامه‌ی تلویزیونی «مسئلهٔ ایران» با موضوع محوری «جنگ»، شامگاه دوشنبه ۳۰ تیرماه از شبکه چهار سیما پخش شد که در این برنامه حجت‌الاسلام والمسلمین دکتر حمید پارسانیا، عضو شورای عالی انقلاب فرهنگی و استاد حوزه و دانشگاه به مسئله «امت یا ملت؟» پرداخت.

هر جنگی، با تمام مرارت‌ها و تلخی‌هایی که به همراه دارد، افق‌ها و امکانات جدیدی را نیز پیش روی جامعه می‌گشاید. یکی از این امکانات، فرصت بازنگری و بازاندیشی در چارچوب‌های فکری و مفاهیمی است که از طریق آن‌ها به سراغ فهم و صورت‌بندی جامعه می‌رویم. یکی از دوگانه‌هایی که پس از جنگ تحمیلی درباره جامعه ایران مطرح شد، دوگانه "امت" و "ملت" بود؛ امت‌گرایی یا ملت‌گرایی.

مشروح این گفت‌وگو را می‌خوانید:

مجری:

در ابتدا مایلم درباره واژه "ملت" گفت‌وگو کنیم. این واژه در ادبیات سنتی و دینی ما، به معنای دین و مذهب نیز به‌کار رفته و در قرآن نیز استعمال شده است. اما در مواجهه ایرانیان با تجدد، این مفهوم در برابر واژه نیشن (nation) قرار گرفت و معنای امروزی آن با معنای نیشن تناسب پیدا کرد. آیا می‌توانید این تحول معنایی را بیشتر توضیح دهید؟

حجت‌السلام والمسلمین پارسانیا:

بله. در واقع هم واژه "ملت" و هم "امت"، هر دو در سنت فرهنگی ما ریشه‌دارند و از مفاهیم بنیادی این فرهنگ به‌شمار می‌روند؛ مفاهیمی که نقش هویت‌بخش دارند و یا به‌نوعی بازتاب‌دهنده هویت تاریخی جامعه ما بوده و هستند.

البته این مفاهیم در دوران معاصر دچار تطوراتی شده‌اند و میزان توجه به آن‌ها نیز در مقاطع مختلف کم‌و‌زیاد شده است. برای مثال، در دهه پنجاه خورشیدی، مفهوم "امت" پررنگ‌تر شد. مرحوم دکتر شریعتی کتاب امت و امامت را در همین زمینه نوشت و از این منظر به موضوع پرداخت.

از سوی دیگر، مفهوم "ملت" در سده معاصر، به‌ویژه پس از دوران مشروطه، مورد توجه خاصی قرار گرفت. البته پیش از آن نیز این واژه در متون ما وجود داشت، اما در دوران جدید تحولی در معنای آن پدید آمد.

این تحولات با دگرگونی‌های فرهنگی جامعه ما مرتبط است. یعنی ریشه در تحولات تاریخی دارند و این مفاهیم دائماً مورد بازاندیشی قرار می‌گیرند. مثلاً در دهه پنجاه، پرداختن به مفهوم "امت" یک نیاز اجتماعی بود، چراکه در دهه‌های پیش از آن، توجه بیشتری به "ملت" شده و بعضاً از "امت" غفلت شده بود. در سنت تاریخی، این دو مفهوم مکمل یکدیگر بودند. هرکدام از زاویه‌ای به هویت و انسجام اجتماعی و مدنی جامعه ما توجه داشتند.

مفهوم "امت" به معنای قصد و آهنگ کردن و جهت‌گیری به‌سوی یک حوزه معنایی و ارزشی است. این مفهوم، ناظر به بُعد فرهنگی جامعه است؛ یعنی فرهنگ در سایه قصد و توجه به معنا، عینیت می‌یابد. این رویکرد، زمینه‌ساز شکل‌گیری ارتباطات و انسجام اجتماعی می‌شود.

در واقع، امت زمانی شکل می‌گیرد که یک جمع، با آغوش باز به‌سوی معنا حرکت می‌کند و آن معنا در عرصه زیست و زندگی آنان حضور می‌یابد. این جمع، با توجه و رویکرد مشترک خود، هویت اجتماعی پیدا می‌کند و "امت" را می‌سازد.

مجری:

با این تحلیلی که ارائه فرمودید، آیا می‌توانیم بگوییم که "امت کفر" هم وجود دارد؟

حجت‌السلام والمسلمین پارسانیا:

بله، همین‌طور است. چنان‌که در قرآن کریم نیز از "ائمه کفر" سخن به میان آمده است. انسجام اجتماعی، اعم از آن است که این انسجام حول چه حوزه معنایی شکل گرفته باشد. در قرآن، تعابیر متعددی درباره امت وجود دارد؛ از جمله:
«وَتَرَىٰ كُلَّ أُمَّةٍ جَاثِيَةً، كُلُّ أُمَّةٍ تُدْعَىٰ إِلَىٰ كِتَابِهَا»

هر امتی به‌سوی کتاب خود خوانده می‌شود. این "کتاب"، کنش آن امت است؛ رفتار و معنایی که با آن زندگی می‌کنند. امت در آن معنا وحدت می‌یابد و کسی که آن معنا را بیشتر در خود تجسم داده است، به مقام زعامت یا امامت برای آن مجموعه می‌رسد. در نهایت، هر امتی با "امام" و "کتاب" خود محشور می‌شود.

در این بینش، معنا صرفاً امری گذرا یا موقت در حیات دنیوی نیست، بلکه هویتی ثابت و مجرد دارد که تا ابد با انسان باقی می‌ماند. انسان با کنش و رفتار دنیوی خود، با معنا وحدت می‌یابد و این وحدت، هویت او را شکل می‌دهد؛ هویتی که تا ابد با او همراه خواهد بود.

اگر بخواهیم در چارچوب حکمت اسلامی، به‌ویژه حکمت متعالیه، به این موضوع بپردازیم، باید گفت که معانی دارای سطوح مختلفی هستند. برخی از آن‌ها در سطح خیال، وهم و ذهن‌اند، برخی نیز هویت عقلی دارند، اما همگی به نوعی تجرد برخوردارند؛ یا تجرد برزخی یا تجرد عقلی، یا حتی بالاتر. انسان، که دارای "جسمانیت‌الحدوث" است، با حرکت به سوی معنا، بعد معنوی وجودش را با آن معنا متحد می‌سازد. این همان بحث اتحاد "عالم با معلوم" یا "عاقل با معقول" است.

با هر معنایی که روی می‌کنید، با آن معنا وحدت می‌یابید. چنان‌که گفته‌اند: "ای برادر! تو همه اندیشه‌ای" یعنی معنا از سپهر خودش، با رویکرد و توجه ما، وارد حیات انسانی ما می‌شود و وحدت اجتماعی و فرهنگی پدید می‌آورد.

در واقع، معناست که ما را به هم پیوند می‌دهد و اقتضائاتش را در کنش‌ها و رفتارهای ما ظاهر می‌کند. مثل تیمی که فوتبال بازی می‌کند؛ یازده نفر، با کارکردهای مختلف، در راستای یک هدف واحد و در سایه یک معنا فعالیت می‌کنند. این‌که آن معنا چیست، در چه سطحی قرار دارد و چه الزاماتی دارد، بستگی به نوع آن فرهنگ یا جامعه دارد.

در اندیشه متفکرانی چون فارابی، این تنوعات به‌خوبی تحلیل شده است. او ارزش‌های مختلفی را پایه تمایز جوامع می‌دانست: برخی به دنبال قدرت‌اند، برخی به دنبال لذت، ثروت، مفاهیم وهمی مانند منزلت‌های اجتماعی، یا تحقق خواسته‌ها و امیال شخصی؛ و برخی نیز در پی حقایق متعالی انسانی هستند.

هر یک از این ارزش‌ها، نوعی خاص از ارتباطات و انسجام اجتماعی را به‌وجود می‌آورد. حتی گاه ترکیبی از اینها شکل می‌گیرد. به‌طور کلی، انسان موجودی کنش‌گر است؛ یعنی رفتارش مبتنی بر معناست.

البته هر حوزه معنایی، کنش خاص خود را اقتضا می‌کند. همچنین هر نوع رفتار انسان، او را به سوی معنایی خاص سوق می‌دهد. هر سبک زندگی، نیازمند معنایی است و هر معنا نیز الزاماتی برای رفتار دارد. برخی انسان‌ها ابتدا عمل می‌کنند و سپس به معنا می‌رسند، و برخی ابتدا می‌اندیشند و بعد عمل می‌کنند. این دو مسیر، به تفاوت ظرفیت‌های انسانی و ساحت‌های گوناگون وجود انسان بازمی‌گردد.

اما درباره واژه "ملت" باید گفت، برخلاف "امت" که جنبه قابلی دارد و ناظر به "قصد" و "آهنگ" است، "ملت" جنبه فاعلی دارد و به معنایی که افاضه می‌شود، اشاره دارد. این واژه از هم ریشه املاء  است؛ یعنی معنایی که به انسان افاضه می‌شود. البته نه هر معنایی، بلکه آن معنایی که متناسب با فطرت انسانی و از سوی خداوند افاضه می‌شود.

اگر آن معنا بتواند انسجام اجتماعی پدید آورد، در این‌جا واژه "ملت" به کار می‌رود. از این رو، در قرآن کریم می‌خوانیم: ملت ابیکم ابراهیم، ملت موسی، ملت عیسی و ملت اسلام.

این واژه در ارتباط با وحی، اشراق و ایمان انسان به‌کار رفته است. در واقع، ملت ناظر به آن معنا و حامل آن معناست.

از حیث تاریخی نیز، واژه "ملت" همین کاربرد را دارد. فارابی نیز کتابی دارد با عنوان کتاب المله، که در آن، واژه ملت را تقریباً معادل دین به‌کار می‌برد. او می‌گوید ملت و دین به‌لحاظ مفهومی تفاوت‌هایی دارند، اما در مصداق، یکی‌اند.

مجری:

حال اگر بخواهیم به کاربرد امروزی این واژه‌ها بپردازیم، به‌ویژه در موقعی که کسی از "ملت‌گرایی" سخن می‌گوید و آن را در مقابل "امت‌گرایی" قرار می‌دهد، دقیقاً چه منظوری در ذهن دارد؟

حجت‌السلام والمسلمین پارسانیا:

ما امروز واژه «ملت» را در همان معنای تاریخی گذشته به کار نمی‌بریم؛ زیرا این مفهوم دچار تحول و تطور شده است. این دگرگونی نیز برخاسته از تحولی است که در عرصه فرهنگ و سبک زندگی ما در دوره معاصر رخ داده است.

در زبان فارسی، واژه «ملت» به‌تدریج معادل واژه‌ی nation در زبان‌های اروپایی قرار گرفت، و خود nation نیز دارای پیشینه‌ای تاریخی است. در آغاز، این واژه به مجموعه‌ای اطلاق می‌شد که از یک پیوند خونی مشترک برخوردار بودند. ما نیز در تاریخ خود، چنین نوعی از انسجام و ارتباط را تجربه کرده‌ایم.

یعنی انسان‌ها، خواه بخواهند و خواه نخواهند، خاستگاه و محل نشو و نمای آنان، خاک، خون، خانواده و محیط اولیه زیست‌شان بوده است. از همین رو، واژگان و مفاهیمی مانند قوم، قبیله، شعر، تبار و... که به این نوع پیوندهای انسانی اشاره دارند، همواره در فرهنگ‌ها وجود داشته‌اند.

در نخستین مراحل حیات انسانی، ناسیو (nation) با پیوندهای عاطفی چهره‌به‌چهره در بستر خانواده پدید می‌آید و یک نوع انسجام خاص خود را شکل می‌دهد. این روابط عاطفی در خانواده بسیار ضروری است و می‌تواند به‌تنهایی محور شکل‌گیری یک گروه انسانی قرار گیرد. در چنین صورتی، این نوع انسجام به‌مثابه اصل تلقی می‌شود و سایر معانی و مفاهیمی که جامعیت بیشتری دارند (و در پی فراگیری انسان و انسانیت‌اند) به حاشیه رانده می‌شوند.

البته این امر الزامی نیست؛ به‌عبارت دیگر، این‌گونه نیست که حتماً باید میان مفاهیم فراگیر انسانی و روابط خویشاوندی تعارض باشد. بلکه این‌ها می‌توانند در امتداد یکدیگر قرار گیرند. چرا که مفاهیم انسانی بدون خانواده، بدون خاک و بدون محیط زندگی معنا پیدا نمی‌کنند. ما با این مفاهیم (خانواده، خاک، قوم) از دیرباز مأنوس بوده‌ایم و هم به لحاظ تاریخی در تجربه‌مان ریشه دارند. پدر، مادر، خانواده، قوم و قبیله، همگی در زندگی انسانی نقش ایفا کرده‌اند.

در زبان عربی، به‌سبب محوریت مناسبات قبیله‌ای، واژگان مرتبط با این موضوع تنوع زیادی دارند. مناسبات قبیله‌ای در شبه جزیره عربستان از قدرت زیادی برخوردار بودند و نوعی انسجام اجتماعی بر محور آن شکل می‌گرفت. از این انسجام با عنوان «عصبیت» یاد می‌شود.

اندیشمندی که در جهان اسلام به‌خوبی به این مسأله پرداخته و بر آن تمرکز کرده، ابن‌خلدون است. او نقش عصبیت را در شکل‌گیری انسجام اجتماعی به‌تفصیل توضیح داده است. اما نقدی که به دیدگاه ابن‌خلدون وارد است، آن است که او این مدل از انسجام را یگانه نوع ممکن انسجام اجتماعی می‌دانست؛ به‌طوری‌که آن را سنت خدا و قاعده حاکم بر زندگی بشر تلقی می‌کرد.

این نگاه، برگرفته از تفکر اشعری است که «سنت‌الله» را امری قطعی و تغییرناپذیر می‌پندارد. بر اساس این تفکر، قدرت اجتماعی و نظم مدنی باید بر مدار آرمان‌های قبیله‌ای شکل بگیرد.

تاریخ بشر همواره با این مسئله مواجه بوده است. در گذشته نیز نگاه دینی به‌گونه‌ای بود که به مناسبات قبیله‌ای، نوعی پوشش آسمانی می‌داد. به‌عبارت دیگر، آسمان را به‌گونه‌ای مقید به زمین می‌کرد.

مثلاً در خانه کعبه، هر قبیله برای خود بتی داشت که آن را در خانه خدا می‌نهاد. این بت‌ها نقشی محوری و اساسی در شکل‌دادن به مناسبات داشتند. آن‌ها در واقع، شفیعانی برای خدای واحد تلقی می‌شدند. هر قبیله با اتکا به بت خود، به نوعی با خدا ارتباط می‌گرفت. در این میان، خانه کعبه که توسط حضرت ابراهیم (ع) ساخته شده بود، محور این مناسبات محسوب می‌شد.

ارتباطات قبیله‌ای، جنگ‌ها، صلح‌ها، هویت‌یابی و حتی حقوق افراد، همگی بر اساس تعلق به قبیله شکل می‌گرفت. پرسش «من کیستم؟» بر اساس جایگاه فرد در قبیله پاسخ داده می‌شد. حقوق نیز نه بر مدار مفاهیم عام انسانی، بلکه بر اساس جایگاه قبیله‌ای افراد تعیین می‌شد. حتی اگر شخصی قبیله نداشت، از منظر حقوقی جایگاهی نداشت.

در ایام حج یا ماه‌های حرام، اگر فردی فاقد قبیله مناسب بود، باید خود را به یکی از قبایل پیوند می‌داد تا مورد حمایت قرار گیرد. در غیر این صورت، اگر اموالش را می‌بردند یا مورد ظلم قرار می‌گرفت، خلاف قاعده و قانون محسوب نمی‌شد.

در چنین زمینه‌ای بود که نهادی چون حلف‌الفضول پدید آمد. جوانانی که به ارزش‌های انسانی و مشترک باور داشتند، برای حمایت از مظلومان گرد هم آمدند و این افراد بی‌پناه را تحت حمایت خود قرار می‌دادند.

در هر حال، روابط قبیله‌ای، که گاه تفسیر آسمانی نیز پیدا می‌کردند، محور اصلی انسجام اجتماعی در آن دوران بودند. و این همان «عصبیت»ی است که در تاریخ ظهور پیدا کرد و نقش‌آفرین شد.

«ملت ابراهیم»، «ملت موسی» یا «ملت اسلام» در پی آن نبودند که مناسبات قبیله‌ای را نابود کنند، بلکه هدف‌شان این بود که این روابط را در چارچوبی معنوی‌تر و متعالی‌تر معنا کنند. قرآن کریم نیز همین معنا را دنبال می‌کند؛ چنان‌که در آیه‌ای می‌فرماید:

«قُلْ إِنْ كَانَ آبَاؤُكُمْ وَأَبْنَاؤُكُمْ... أَحَبَّ إِلَيْكُمْ مِنَ اللَّهِ وَرَسُولِهِ... فَتَرَبَّصُوا»

در این آیه، تعلق خاطر به خانواده، قبیله، اموال، تجارت و خانه، در تقابل با محبت به خدا و رسول قرار می‌گیرد. پیام آیه این است که اگر این تعلقات، محور اصلی زندگی انسان شوند و ارزش‌های الهی در حاشیه قرار گیرند، انسان از دایره ایمان خارج می‌شود.

اما این به معنای انکار یا نابودی مناسبات قومی و خانوادگی نیست؛ بلکه در منظومه الهی، این روابط تحت پوشش ارزش‌های متعالی قرار می‌گیرند و تقدس پیدا می‌کنند. به همین دلیل، قرآن بر صله رحم، احترام به والدین، تلاش برای رفاه خانواده و حتی دفاع از خانه و خانواده تأکید می‌کند. در چنین نگاهی، تلاش برای خانواده جهاد در راه خدا محسوب می‌شود:

«الكادُّ على عِيالِهِ كالمُجاهِدِ في سبيلِ الله»

و خون ریخته‌شده در دفاع از خانه، دیگر خون قبیله نیست، بلکه «ثارالله» می‌شود؛ یعنی خونی که در راه خدا ریخته شده است. در گذشته، خون قبیله‌ای منجر به جنگ‌هایی طولانی می‌شد، اما اکنون، مفهومی فراتر از قبیله – یعنی پیوند با خدای رب‌العالمین – جایگزین آن شده است.

نکته قابل تأمل آن‌که قرآن با «الحمدلله رب العالمین» آغاز می‌شود و با کلمه «ناس» پایان می‌یابد. این دو سر طیف، نشان‌دهنده پیوند میان انسان و کل هستی است. انسان، در عین آن‌که در مکان و زمان خاصی متولد شده، با همه انسان‌ها و جهان‌ها پیوند وجودی دارد. این پیوند، نه نابودکننده اقوام و خاک و مرزهاست، بلکه آن‌ها را تقدس می‌بخشد و در ذیل ارزش‌های الهی معنا می‌کند. به همین دلیل، «حب وطن من الایمان» معنا پیدا می‌کند و میان عالم معنا و عالم جسم پیوند برقرار می‌شود.

از این منظر، «ملت» در مقابل «قوم» و «قبیله» نیست، مگر زمانی‌که این ساختارها بخواهند بر ارزش‌های انسانی و الهی غلبه کنند. در غیر این صورت، قوم و قبیله نیز حریم الهی پیدا می‌کنند، و خاک و وطن در پیوند با خدا تقدس می‌یابند.

تفاوت میان دو نوع ملت برجسته می‌شود: یکی ملتی که امامت و معنای خود را از وحی الهی می‌گیرد و دیگری امتی که بر پایه‌های شیطانی و خدایان محدود و بدون برهان بنا شده است. ملت توحیدی با چنین خدایانی در تقابل قرار می‌گیرد، زیرا توحید، پشتوانه‌ای برهانی دارد و خدایان قومی و قبیله‌ای، فاقد حجت و دلیل‌اند.

در دوران معاصر، که دوران سکولار و این‌جهانی محسوب می‌شود، روابط قومی و قبیله‌ای دیگر در پی توجیهی آسمانی نیستند، بلکه به‌طور کامل معنایی زمینی می‌یابند. پیش‌تر مفهوم «ناسیون» و انسجام‌های قومی بیشتر بر پایه پیوندهای خاک و خون شکل می‌گرفتند و گاه تفاسیر الهی برای آن‌ها ارائه می‌شد؛ اما اکنون این مفاهیم به‌کلی زمینی شده‌اند و فرهنگی متناسب با این نگرش پدید آمده است.

در این فضا، دولت-ملت‌هایی شکل می‌گیرند که با تفسیرهایی دنیوی از انسان، و اغراضی صرفاً زمینی، به وجود آمده‌اند. این دولت‌ها در راستای اسطوره‌زدایی از جهان، بقایای تفکر دینی و معنوی را کنار می‌گذارند و تفسیری کاملاً مادی از مناسبات اجتماعی عرضه می‌کنند.

زمانی که این مفاهیم مدرن همچون «ملت» و «ناسیونالیسم» وارد جهان اسلام می‌شوند و به جوامع اسلامی راه می‌یابند، در تلاش‌اند که برای خود معادلی بیابند. به عنوان نمونه، عرب‌ها مفاهیم «ناسیون» و «ناسیونالیسم» را با واژه‌هایی چون «شَعر» و «شُعوبیه» ترجمه کرده‌اند که با ادبیات تاریخی آن‌ها نیز هم‌خوانی دارد، چرا که پیش از اسلام، ساختار اجتماعی آنان عمدتاً بر محور قوم و قبیله شکل گرفته بود.

پس از هجرت پیامبر و با نزول آیات «إِذَا جَاءَ نَصْرُ اللَّهِ وَالْفَتْحُ وَرَأَيْتَ النَّاسَ يَدْخُلُونَ فِي دِينِ اللَّهِ أَفْوَاجًا»، و استقرار کلمه توحید، آن عروبت و مناسبات قبیله‌ای نیز کوشیدند تا خود را در ذیل مفاهیم توحیدی بازتعریف کنند. به همین دلیل بود که حتی بنی‌امیه نیز خود را «خلیفه رسول‌الله» نامید. این نشان می‌دهد که وقتی یک قوم یا قبیله در ذیل مفاهیم مشترک و الهی انسانی قرار گیرد، می‌تواند به قدرتی جهانی تبدیل شود. در غیر این صورت، اغراض صرفاً قبیله‌ای نمی‌توانند بسط جهانی پیدا کنند.

این اسلام و آن نگاه توحیدی و آرمان‌های الهی‌اش بود که باعث شد مفاهیمی چون عدالت و قسط در سطح جهانی مطرح شوند؛ چنانکه در آیه آمده است: «لَقَدْ أَرْسَلْنَا رُسُلَنَا بِالْبَيِّنَاتِ وَأَنْزَلْنَا مَعَهُمُ الْكِتَابَ وَالْمِيزَانَ لِيَقُومَ النَّاسُ بِالْقِسْطِ». انسان‌ها باید بر پایه قسط و عدالت زندگی کنند؛ البته عدالت در معنایی گسترده که در سطوح مختلف قابل بررسی است.

در مقابل، ناسیون و قومیتی که تفسیر دنیوی و این‌جهانی پیدا کرده است، دیگر در پی پوشش مفاهیم الهی نیست؛ نه زیر چتر اسلام قرار می‌گیرد، و نه در پوشش مسیحیت یا دیگر ادیان الهی معنا می‌یابد.

عرب‌ها در ترجمه ناسیون به جای ملت از واژه «شَعب» استفاده می‌کنند و اتفاقاً هم درست و بجا به‌کار می‌برند. در زبان فارسی، دچار نوعی آشفتگی فرهنگی شده‌ایم که استفاده از چنین مفاهیمی را دشوار کرده است.

از منظر تاریخی، عرض می‌کنم که مفاهیم مدرن مانند «قوم»، «شهر» یا «قبیله» که با نظریه‌ها و تفسیرهای مدرن نیز همراه شده‌اند، جایگاه خاصی پیدا کرده‌اند. این مفاهیم اغلب برساخته هستند. وقتی «قوم» به‌عنوان محور هویت تلقی می‌شود و همه‌چیز به آن باز می‌گردد، نتیجه این می‌شود که کل نظام معنا برساختی می‌گردد. چرا که با تکثر اقوام روبرو هستیم و هر قوم، با ویژگی‌های ژنتیکی، زبانی و فرهنگی خاص خود، برای خود نظام معنایی مستقل می‌سازد.

در چنین شرایطی، فرهنگ نیز به‌نوعی برساخت قومی تبدیل می‌شود و در دوران معاصر، یکی از چالش‌های اصلی، این است که اقوام مختلف چگونه می‌توانند زبان و مفاهیم یکدیگر را درک کنند. این مسأله به یک بحران جدی در فلسفه‌ی معاصر منجر شده است؛ چرا که با نوعی «فهم قوم‌محور» یا «فرهنگ‌محور» مواجه می‌شویم که در آن، هرمنوتیک به‌جای آنکه به حقیقتی مشترک برسد، مفسرمحور می‌شود. در این فضا، دستیابی به فهم مشترک، به یک مسأله‌ی پیچیده و حل‌نشده تبدیل می‌شود؛ همان‌طور که برای بسیاری از پوزیتیویست‌ها، دستیابی به حقیقتی فراسوی فرهنگ و قومیت، به جست‌وجویی ناتمام بدل شده است.

در چنین چارچوبی، مفهوم ناسیون دیگر در ذیل هیچ پوشش آسمانی قرار نمی‌گیرد. بشر، با اصالت دنیوی و زمینی‌اش، به خالق معنا و فرهنگ تبدیل می‌شود. هویت، معنا و فرهنگ همگی ذیل قوم و قبیله و مرزهای فرهنگی بازتعریف می‌شوند. تمدن مدرن خود را بر مبنای همین مفاهیم بازسازی کرده و این مفاهیم، به‌مرور به مفاهیمی ارزش‌مند و مسلط بدل شده‌اند.

در فرهنگ اسلامی، مفهوم «عروبت» تا زمانی که در ذیل مفاهیم توحیدی و امت اسلامی معنا می‌شد، مشروعیت داشت. اما هنگامی که این مفاهیم در قالب ایدئولوژی‌های مدرن بازتفسیر می‌شوند، عروبت به معیاری قوم‌مدارانه و نژادی بدل می‌شود. نمونه‌اش را می‌توان در تفکرات حزب بعث و میشل عَفْلَق دید. به‌عنوان نمونه، صدام در سخنرانی‌هایش می‌گفت: «علم‌العروب ما لَم‌یَعلَم»، یعنی علم عربیت انسان، همان چیزی است که نمی‌دانستیم. در نگاه حزب بعث، جهان عرب، منشأ تمام ادیان بزرگ مانند مسیحیت و اسلام است، اما این ادیان نه بر پایه تفسیر آسمانی بلکه بر بنیاد نژادی و قومی تبیین می‌شوند.

همین منطق در دیگر حوزه‌های قومی نیز تکرار می‌شود. در جهان ترک، عقل ترکی و هویت ترکی محور می‌شود؛ در ایران، «پان‌ایرانیسم» شکل می‌گیرد که در آن، ایرانیت به‌عنوان محور اصلی معنا و هویت تلقی می‌شود. در تمام این موارد، قوم به اصل و بنیان معنا تبدیل می‌شود.

حادثه‌ای که در ایران رخ داد این بود که ما واژه‌ی «ملت» را برای ترجمه‌ی واژه‌ی «ناسیون» به کار بردیم. این در حالی است که «ملت» در فرهنگ ما مقدس‌ترین واژه برای اشاره به هویت تاریخی یک قوم بوده است؛ قومی که خود را دارای رسالتی جهانی می‌دانست، قومی که از دیرباز نگاهش به خیر و شر، نگاهی جهانی بود و فراسوی نژاد، خاک و خون، قادر بود قدرت و اقتداری جهانی شکل دهد؛ به‌گونه‌ای که بتواند اقوام و قبایل گوناگون را در ذیل خود جای دهد.

اسلام نیز، با همین آرمان‌های فراملی و فرا‌عربی، توانست تمام زبان‌ها و نژادها را در بر گیرد. حتی محل و زبان حرکت خود را متناسب با بستر تمدنی تغییر می‌داد. به‌تعبیر یکی از استادان، اسلام از شبه‌جزیره‌ی عربستان برخاست، اما بر «توسن زبان فارسی» نشست و شرق جهان را فتح کرد؛ نه فقط شرق، بلکه وقتی به غرب نیز رفت، هیچ‌کدام از اقوام و زبان‌ها ورود اسلام را در تضاد با هویت خود تلقی نکردند. در حالی که اگر قدرتی بر مبنای قومیت، قبیله یا یک زبان خاص شکل بگیرد، معمولاً زبان‌های دیگر را کنار می‌زند و هژمونی زبانی ایجاد می‌کند. اما اسلام این‌گونه نبود؛ زبان‌ها را از میان نبرد.

اکنون باید از خود پرسید: چه فرآیند اجتماعی در جریان است که این جابه‌جایی مفاهیم رخ می‌دهد؟ چرا یک جامعه به سادگی خود را از جای خود می‌کَند؟ این پدیده نیازمند تحلیلی عمیق در حوزه‌ی اجتماع است. مفاهیم مدرن هنگامی که وارد یک فرهنگ با نظام معنایی خاص خود می‌شوند، اگر به‌صورت برهنه وارد شوند، فرهنگ در برابرشان مقاومت می‌کند.

زبان، خانه‌ی زیست انسان است. مفاهیم در زبان بار معنایی دارند و معنای هر واژه به وزن معنایی آن بستگی دارد. واژه‌هایی چون «توحید»، وزنی دارند که می‌توانند با آسمان و زمین برابری کنند، چرا که به همه چیز معنا می‌بخشند و بر همه‌چیز تأثیر می‌گذارند.

واژه‌ی «ملت» یکی از مفاهیم کلیدی در بیان هویت ماست. این واژه، آینه‌ی وجود ما و خانه‌ی تاریخی ماست. ما با تکیه بر چنین مفاهیمی با جهان وارد گفت‌وگو می‌شدیم. اما اکنون رقیبی فرهنگی وارد میدان شده که قومیت یا شهر را محور قرار داده است. چنین مفاهیمی نمی‌توانند به‌آسانی در این فرهنگ ریشه‌دار ورود پیدا کنند.

چنان‌که عروبت قبیله‌ای، زمانی که در قالب خلافت آمد، توانست فرزندان پیامبر خدا را نیز به مسلخ ببرد. مفاهیم مدرن هم اگر بخواهند مؤثر باشند، باید در چارچوب مفاهیم مقدس تاریخی ما تعریف شوند، چراکه در غیر این‌صورت، قدرت مقاومت فرهنگی ما را سلب خواهند کرد.

به‌عبارتی، زمانی شما سنگر رقیب را فتح می‌کنید، زمانی دیگر رقیب سنگر شما را؛ اما خطیرتر آن است که دشمن به سنگر کلیدی شما نفوذ کند و آن را تسخیر کند. هنگامی که مفهومی از جهانی دیگر، سنگر معنایی شما را تسخیر می‌کند، دیگر امکان گفت‌وگو از شما سلب خواهد شد.

این ملت زنده است. در طول یک قرن گذشته، بارها حیات خود را اثبات کرده است؛ البته حیاتی که همواره در معرض تهاجم قرار داشته و تلاش کرده تا خود را بازسازی کند، کنش‌مند شود و فعالانه رفتار کند. در بزنگاه‌های تاریخی مهم، همچون انقلاب مشروطه، انقلاب اسلامی و همین رویداد دوازده‌روزه اخیر، ملت ایران به سوی هویت خویش بازگشته و کنش‌گری را از سر گرفته است.

اگر بخواهیم این کنش‌ها را بازخوانی کنیم، نیازمند صورت‌بندی آن‌ها با مفاهیمی هستیم که از دل خود این کنش‌ها برآمده باشند. اگر این مفاهیم از درون حیات، زیست و نظام معنایی جامعه ما نجوشیده باشند، نه تنها یاری‌رسان نیستند بلکه خود می‌توانند آسیب‌زا شوند. جامعه ما امروز احساس می‌کند باید این رخدادها را تفسیر و بازخوانی کند. اما مسئله این است که چگونه این کار را انجام دهد.

در نتیجه، در انتخاب مفاهیمی که برای تحلیل این وقایع به کار می‌گیریم، باید دقت فراوانی داشته باشیم. در غیر این صورت، همان چیزی که می‌خواهیم به عنوان نقطه افتخار بازشناسیم و توسعه دهیم، ممکن است خود به منبعی برای آسیب تبدیل شود. امروز کسانی که وارد این عرصه می‌شوند، با درد و دغدغه این کار را انجام می‌دهند؛ آنان می‌خواهند از این تجربه‌ها بیاموزند، آن‌ها را توسعه دهند و ادامه دهند.

اما مسئله اساسی این است که چگونه این صورت‌بندی انجام شود؟ وقتی قرار است یک واقعیت اجتماعی با مفاهیمی تفسیر شود، مهم است که این مفاهیم از درون همان نظام معنایی و بستر تاریخی برخاسته باشند. اگر چنین نباشد، اساساً با واقعیت تطابق نخواهند داشت. ما در تاریخ معاصر نیز با این مسئله مواجه بوده‌ایم؛ زمانی که مفاهیم مارکسیستی وارد ایران شدند و سعی شد با آن‌ها مسائل اجتماعی ایران پس از مشروطه تحلیل شود. اما این مفاهیم که در بافت تاریخی و طبقاتی اروپای قرن نوزدهم و در شهرهایی مانند منچستر شکل گرفته بودند، تناسبی با جامعه ایران نداشتند. حتی خود مارکس نیز به این نکته اشاره کرده بود که نظام باستانی ایران در قالب مفاهیم مارکسیستی نمی‌گنجد.

از این‌رو گاه گفته می‌شود که واقعیت‌های اجتماعی منحصر به‌فرد (یونیک) هستند. این به معنای نفی امکان مفاهیم جهانی نیست، بلکه به معنای ضرورت مطابقت مفهوم با واقعیت خاص آن بستر اجتماعی است. مفهومی که از دل کنش و معنا برخاسته باشد، قدرت تبیین واقعی دارد. در غیر این‌ صورت، مفاهیم بیرونی، علاوه بر ناکارآمدی، ممکن است ما را به سوژه‌هایی در برابر مفاهیم بیگانه تبدیل کنند؛ مفاهیمی که از آنِ ما نیستند، اما به بخشی از شخصیت ما تبدیل می‌شوند و شکاف‌های هویتی ایجاد می‌کنند. در چنین حالتی، ما همزمان سوژه و ابژه می‌شویم و نوعی شخصیت دوگانه و بحران هویت پدید می‌آید.

به همین دلیل، امروز بیش از همیشه نیازمند پالایش و تنقیح مفاهیم هستیم. این مسئله در حوزه علوم اجتماعی اهمیتی دوچندان دارد. نخست باید موضوع خود را درست بشناسیم و سپس نظریه‌ها و مفاهیمی که در بسترهای دیگر شکل گرفته‌اند را بدون بررسی و تأمل وارد تحلیل خود نکنیم. ما باید بدانیم در این تاریخ چه گذشته، مفاهیم چگونه ساخته و پرداخته شده‌اند و معنای آن‌ها چگونه شکل گرفته است. تنها در این صورت است که اگر در موقعیتی ابژه‌وار قرار گرفته‌ایم، می‌توانیم خود را به سوژه تبدیل کنیم؛ با مفاهیم خودمان، با زبان خودمان، با معنای برخاسته از بستر زندگی‌مان. امروز یکی از نیازهای مهم ما در این حوزه همین مسئله است.

مجری:

امروز برخی افراد، «ملت» را در برابر «امت» قرار می‌دهند؛ در واقع ایران را در برابر اسلام قرار می‌دهند. پرسش آن‌ها این است: میان مصلحت ایران و مصلحت اسلام، کدام‌یک مقدم است؟ من می‌خواهم این سؤال را از شما بپرسم: آیا مصلحت ایران اولویت دارد یا مصلحت اسلام؟

حجت‌السلام والمسلمین پارسانیا:

اگر مفهوم ملت را در قالب تاریخی آن به‌کار ببریم، هیچ تزاحمی با امت ندارد؛ بلکه این دو در امتداد یکدیگرند. ایرانیان در طول تاریخ، در حالی‌که یک قوم مشخص با سرزمینی خاص بوده‌اند، همواره با آرمان‌هایی روبرو بوده‌اند که فراتر از چارچوب قومی و قبیله‌ای می‌رفت و نگاهی جهانی و توحیدی در آن‌ها وجود داشته است.

خدا رحمت کند مرحوم دکتر افروغ را؛ ایشان درباره‌ی پیوند نگاه توحیدی ایرانیان با خط تاریخی‌شان و همچنین نحوه‌ی پذیرش اسلام در ایران تحلیل‌هایی داشتند. بنابراین، در اصل مشکلی وجود ندارد.

اما زمانی چالش ایجاد می‌شود که امت در برابر ملت به‌گونه‌ای به‌کار رود که گویی این دو در تقابل هستند؛ درحالی‌که نگاه دینی، ایران را مکان مقدس می‌داند و آن را شرافت می‌بخشد. این شرافت مکان به شرافت کسانی است که در آن زندگی می‌کنند، و شرافت انسان نیز به آگاهی و معرفت او بازمی‌گردد: «قیمَةُ کُلِّ امرِئٍ ما یَعلَمه». اگر آگاهی فرد از سطحی فراتر رفته و به حقیقت انسانیت و فطرت انسانی متصل شود، این آگاهی، او و سرزمینش را شریف می‌سازد.

در این معنا، دفاع از حریم ایران، دفاع از حرم انسانیت است؛ مرزهای ایران با مرزهای انسانیت گره می‌خورند. نمونه‌ی روشن آن در جنگ هشت‌ساله دیده شد؛ جایی‌که اقوام مختلف ایران برای دفاع از مرزهای کشور وارد میدان شدند و این مرزها را بخشی از حیات انسانی خود می‌دانستند. در نتیجه، گسل‌های قومی و قبیله‌ای با خون شهدا پیوند خورد و وحدت شکل گرفت.

بنابراین، ایران فرهنگی به معنای ایرانی است که می‌تواند اقوام مختلف را در دل خود جای دهد و به آن‌ها هویت ببخشد. چنین ایرانی، ابزارهای اقتدارش را تنها در خاک و خون نمی‌بیند، بلکه در چارچوب حیات انسانی و اسلامیت جست‌وجو می‌کند. این ایران می‌تواند تا مرزهای فطرت انسانی، قدرت و حامی بودن خود را گسترش دهد و از این ظرفیت بهره‌مند شود.

ملت، در این معنا، در تعاملات درونی و بیرونی‌اش، از ظرفیت‌های فراقومی، فرازبانی و فرامذهبی برخوردار می‌شود. در چارچوبی که وحی الهی با مؤمنان ارتباط برقرار می‌کند، حتی کسانی که ایمان نیاورده‌اند، برادران انسانی ما هستند؛ چنان‌که امیر بیان (علیه‌السلام) فرموده است.

فراتر از این، روابط و مناسباتی که شکل می‌گیرند، بر اساس پیمان‌هایی است که با دیگران بسته می‌شود، و این برساخت اجتماعی و سیاسی نیز بر همان مبنا صورت می‌گیرد.

آیه «المؤمنون عند شروطهم» تنها به معنای وفای مؤمنان به شروط خود نیست؛ بلکه نشانی از آن است که مؤمنان جان خود را فدای شروطشان می‌کنند و حقیقت وجودی خود را بر سر تعهداتشان می‌گذارند. اگر یک پیمان بین‌المللی مبتنی بر حقوق مشترک انسانی امضا شد، آنان بر عهد خود استوار می‌مانند و واقعیت جهانی را بر پایه این ارزش‌های متعالی شکل می‌دهند.

این پیمان‌ها، احکام اولیه اجتماعی‌اند، نه صرفاً احکام ثانویه یا حکومتی. بنابراین، وفاداری به آنها الزامی است. پیامبر اکرم(ص) در فتح مکه نیز چنین کرد. با اینکه طرف مقابل اهل کتاب نبودند و کفار بودند، ایشان به پیمان‌ها وفادار ماند تا زمانی که طرف مقابل پیمان را شکست. ایشان با کسانی که «لا ایمان لهم» بودند—یعنی عهد و پیمان نداشتند—جنگید، نه صرفاً به دلیل نداشتن ایمان.

در این چارچوب، امکان ایجاد مناسباتی جهانی و فعالانه وجود دارد. اما در کنار این مناسبات جهانی، جامعه باید در درون خود نیز بر اساس پیمان‌ها و ضوابط روشن عمل کند. ما در زندگی اجتماعی، روابط خود را صرفاً بر مبنای ایمان و تقوای الهی افراد تنظیم نمی‌کنیم؛ چراکه معیار تقوا تنها نزد خداوند معتبر است. بلکه در عرصه اجتماعی، معیار عمل به پیمان‌ها، نشانه‌های رفتاری و قوانین مدون است. به همین دلیل، حتی اگر فردی منافق باشد—که در نظر خدا از کافر بدتر است—اما تا زمانی که در جامعه اسلامی زیست می‌کند، از تمام حقوق شهروندی برخوردار است.

پیامبر(ص) در برخی موارد پس از فتح مکه به کسانی که اسلام آورده بودند، بخشش‌هایی می‌داد که به مؤمنان نداد. وقتی مؤمنان اعتراض کردند، فرمود: «من خودم سهم شما هستم.» این رویکرد، ناظر بر یک زیست اجتماعی فرازبانی، فراقومی، و حتی فراتقیدی است. یعنی ما در دنیا موظف نیستیم با یکدیگر آنگونه که خداوند در قیامت داوری می‌کند، رفتار کنیم.

در این چارچوب، «ملت اسلام» می‌تواند الگویی برای یک زندگی اجتماعی مبتنی بر مدارا و تساهل باشد. کسانی که امروز اعتراض دارند که چرا نمی‌توانیم همدیگر را تحمل کنیم، بهتر است به جای رجوع به مفاهیم متضاد با اسلام، به چارچوب‌های اصیل ملت اسلام بازگردند. چرا باید به مفاهیمی برویم که قلب اسلام را نشانه رفته‌اند؟ این دوگانه‌سازی‌ها، هویت تاریخی ما را به نزاع می‌کشانند.

درک تاریخی ما از «ملت» هرگز به معنای بی‌احترامی به قوم، قبیله، خاک، مرز و زبان نیست؛ بلکه این عناصر را به نوعی قدسی می‌کند. در دوران معاصر نیز دیده‌ایم که هرگاه سخن از امت اسلام به میان آمده، همبستگی و دفاع از مرزهای مقدس رخ داده است.

اگر مشکلات اجتماعی داریم، آن‌ها را در چارچوب این فرهنگ تحلیل و حل کنیم. حتی اگر به معنای مدرن ملت و ناسیونالیسم باور داریم و دین را صرفاً یک برساخت فرهنگی می‌دانیم—چنان‌که صدام یا میشل عفلق می‌گفتند—باز هم عقل اقتضا می‌کند که از این هویت تاریخی بهره ببریم و آن را به عنوان یک ایدئولوژی اجتماعی به‌کار بگیریم.

منافقان چنین کردند. وقتی خواستند عروبت خود را حفظ کنند، اسلام را آشکارا نفی نکردند، بلکه زیر پوشش مفاهیم اسلامی حرکت کردند و وحدتی ایجاد کردند که از دیوار چین تا قلب اروپا گسترش یافت.

اگر هم باور توحیدی نداریم و تنها به دنبال دنیای خود هستیم، باز هم باید بپذیریم که انسجام اجتماعی—even در دنیای مدرن—بدون ارجاع به ارزش‌های دینی ممکن نیست. تا پایان قرن بیستم نیز گمان می‌رفت که دین تنها در عرصه فرهنگ عمومی باقی مانده، اما بعدتر به این نتیجه رسیدند که حتی انسجام دنیوی نیز بدون دین ممکن نیست.

با این حال، متأسفانه جهان مدرن فاقد عقلانیتی است که بتواند از این ارزش‌ها دفاع کند، هرچند در تبلیغات خود به آن تمسک می‌جوید.

© 2025 تمام حقوق این سایت برای پایگاه خبری مفتاح انسانی اسلامی محفوظ می باشد.