سلام عرض میکنم خدمت سروران گرامی، اساتید ارجمند و از خدای متعال برای شما آرزوی سلامتی و بهروزی دارم. لازم میدانم از ریاست محترم دانشگاه، جناب آقای دکتر انبیاء، رئیس محترم نهاد نمایندگی مقام معظم رهبری در دانشگاه و همچنین استاد بزرگوارم جناب آقای دکتر نقره کار که فرصت حضور بنده در جمع شما عزیزان را فراهم کردند سپاسگزاری کنم. همانطور که استحضار دارید، موضوع سخنرانی اینجانب نسبت علم و قدرت در دو گفتمان مدرنیسم و اسلامی است. به جهت ضیق وقت، اجازه می خواهم سریع وارد بحث بشوم. پس از رنسانس، تغییر در معنا و کارکرد علم با اندیشه های فرانسیس بیکن گره خورده است و از این جهت او را پدر علم تجربی می نامند. همه بحث بیکن این بود که نه فلسفه متافیزیکی یونانی، و نه آنچه از حاصل پیوند این فلسفه با کلام مسیحی حاصل شده و به آن فلسفه مدرسی اطلاق می شود، به بشر و آرمان های دنیاخواهانهاش کمکی نمی کند. بیکن تصریح دارد که بشر به دنبال بهزیستی و رفاه در این عالم است و لازمه بهزیستی و رفاه، کسب قدرت است. او تاکید دارد که برای آنکه بشر به قدرت دست یابد باید معنا و هدف علم را به جای درست خود برگرداند. در واقع، جای درست معنا و هدف علم از دیدگاه بیکن، این است که علم راهی برای سلطه برای طبیعت است. سلطه بر طبیعت، یعنی کشف قوانین طبیعیت برای بهره گیری حداکثری از طبیعیت. با این وصف، باید از هر اندیشه ای که علم را از این جایگاه درستش دور می کند، فاصله گرفت؛ به ویژه از اندیشه هایی که در طول تاریخ به بت تبدیل شده اند. مغز آنچه جریان تجربه گرایی که با بیکن آغاز شد و بعداً تا چند سده بر بخش عمدهای از علم جدید احاطه یافت، مطرح می کند، این است که بر فرض که طبیعت دارای کُنه و ذاتی هم باشد، ما در علم به دنبال فهم ذات و کنه طبیعت نیستیم چراکه فهم ذات، کمی به قدرتمند شدن بشر نمی کند، لذا برعکس، به دنبال ادراک قوانینی هستیم که طبیعیت را مدیریت می کند. در واقع، ادراک این قوانین است که بشر را از ناحیه دست یابی به علم، قدرتمند می کند و به مسیری برای بهزیستی و رفاه تبدیل می شود. شما می دانید که دغدغه اصلی فلسفه متافیزیک، واکاوی های عمیق معرفتی در کُنه و ذات طبیعت و اشیاء با هدف دست یابی به حقیق است، ضمن آنکه مسیحیت تحریف شده نیز از آن جهت که با فلسفه یونانی پیوند خورد، همین راه را می رفت، و از آن جهت که مملوّ از خرافات و موهومات بود، نمی توانست نظر انسان مدرن که خاستگاهی جز اینجهانی شدن را نداشت جلب کند لذا باید هر دوی این ها کنار گذاشته می شدند تا راه برای دانش نوین باز شود و همین اتفاق هم افتاد. همدوش بیکن، دکارت با طرح شک گرایی به مثابه راهی برای رسیدن به حقیقت، و همچینن پیوند فلسفه با ریاضیات برای امکان دست یابی به قطعیت، تلاش کرد فلسفه متافیزیکی و حتی بخش هایی از دین آمیخته با فلسفه را حفظ کند اما تلاش های او در برابر جریان قوی و پرخروش علم تجربی به جایی نرسید. البته دکارت با تلاش های خود، عملاً زمینه تحول در فلسفه را بوجود آورد، برای همین، دکارت آغازگر فلسفه جدید معرفی شد که البته بعداً کار او با کانت تکمیل گردید و فلسفه تازه ای در غرب ظهور کرد که مرزهای پررنگی با فلسفه متافیزیکی که در دوران غرب باستان و حتی دوره رنسانس بر روح و کالبد علم حاکمیت داشت، ترسیم نمود. همانطور که اشاره شد، مواجهه جریان تجربه گرایی در غرب، توأمان با فلسفه و دین است که هر دو، در پی رمزگشایی و ارتباط با عالم متافیزیک یا ماوراء الطبیعه هستند. با این حال، نباید از نظر دور داشت که علم تجربی تاکنون هیچ ادله قطعی و حتی نیمه قطعی در ردّ آنچه دین در باب عالم ماوراء الطبیعه، عالم غیب، فطرت، روح و حشر و جهان ابدی پس از مرگ مطرح نموده ارائه نداده و تنها بر نامعتبر بودن آن از منظر خود فتوا داده است. در برابر این فتوا، می توان به صراحت ادعا کرد که چون حقایق ماورایی از مشاهده حسی غایبند و علم تجربی قادر به فهم و اثبات آنها با ابزارهای محدود خود نیست، رای به نفی و انکار آن ها دادن عاقلانه نیست. دانشمندان علم تجربی، حداکثر می توانند بگویند ما با منابع، روش ها و ابزارهای خود نتوانستم آنها را درک کنیم؛ شاید هم حقیقت داشته باشند، اما نظر قطعی دادن درباره آنها از عهده ما خارج است. مثلاً چه دلیل قطعی وجود دارد که بتواند گفت دعا و اثر اعجازگونه آن، بر خلاف قوانین طبیعت است؟ اثر تکوینی کار خیر کذب است؟ یا رازق بودن خداوند در همه حال، چیزی جز خرافات نیست؟ شما می دانید که تکیهگاه اصلی فلسفه متافیزیکی و تا حدودی دین برای اثبات حقایق خود از جمله وجود خالق قانون علیت است اما هیوم به صراحت گفت علیت چیزی جز عادت ذهن نیست و از استقرا ناقص با این همه سستی، نمی توان علیت را ثابت کرد. البته سخن هیوم و کسانی که راه هیوم درباره نفی علیت را تا الان ادامه داده اند، از یک جهت به ضرر دین است و از یک جهت به نفع دین است. از جهت رد توجیهات فلسفی آموزه های دینی، به ضرر دین است اما عقلانیت خاص دینی تکیه گاهش را فقط قانون علیت قرار نداده است که با نفی قانون علیت با چالش عقلانی روبرو شود. بعضی از اللهیاتدان های مسلمان در طول تاریخ برای رهایی از اشکالاتی که متوجه قانون علیت شد، ادعا کردند که همه حقایق دینی مبتنی بر قانون علیت است اما مگر ما می توانیم به همه زنجیره علیت علم پیدا کنیم؟ پس عدم فهم همه حلقات زنجیره علیت قادر به نفی ابتنای حقایق دینی بر قانون علیت نمی تواند باشد. مثلاً گفتند هیچ معجزه ای از معجزات پیامبران خارج از قانون علیت رقم نخورده اما ما تا امروز به آن علم نداریم و چه بسا اعجاز آنها در این است که خداوند خواسته تا انسان ها تا ابد به آن علم پیدا نکنند. در نقطه مقابل برخی از متکلیمن اسلامی در طول تاریخ ادعا کردند که ابتنای حقایق دینی بر قانون علیت صحیح است اما چون خداوند فوق قوانین است، هر وقت خداوند بخواهد آن را موقتا تعطیل می کند و در عالم تصرف می کند. مثلا بیمار لاعلاجی را شفا می دهد. ابراهیم با منجنیق در کوهی از آتش پرتاب می شود اما بر خلاف قانون علیت، آتشستان به گلستان بدل می شود؛ یا شتر صالح از دل کوه بیرون می آید؛ تولد عیسی بدون پدر متولد می شود و کذا و کذا از نظر این متکلیمن مانند اشاعره و غیره، همه این ها شدنی است چراکه عالم محکوم علیت نیست و خداوند فوق قوانین طبعت است. در واقع، حرف اصلی بخش اعظم اللهیاتدان ها این است که دست خدا گشوده است، خداوند فقط علت العلل و خالق نخست نیست. خدا در همه خلائق حضور خَلقی و ربّی دارد. نه خلقی بدون اراده الهی ممکن است و نه موجودات بدون التفات و هدایت او یک لحظه می توانند به حیات خود ادامه دهند. بر اساس این رویکرد، دترمینیسم و جبر گرایی علمی و نگاه ساعتگونه به علم وجه عقلی ندارد؛ خداوند هر لحظه در حال خلق است، جهان هر لحظه در حال نو شدن است و خلق قبلی، عقلاً عامل خلق جدید نیست ضمن آنکه عالم یک لحظه بدون التفاوت الهی قادر به ادامه حیات خود نیست. به قول مولانا به محض التفاتی زنده دارد آفرینش را اگر نازی کند از هم فرو ریزند قالبها جالب است که فیزیک کوآنتوم و دانش کوانتیک امروز کشفیاتی دارد که خیلی از نظریه های فیزیک قبلی را به چالش کشیده است. در فیزیک کوانتوم، یک نوع بی نظمی بر لایههای عمیق هستی حاکم است یا به بیان بهتر، بی نظمیای حاکم است که نظم آن را بشر فهم نکرده و اگر هم فهم کند، قطعاً با نظمی که تا الان در فیزیک حاکم بوده و با آن قوانین پی ریزی شده اند متفاوت است. در اینصورت هیچ استبعاد عقلی ندارد که خداوند در لایه های عمیق هستی قوق قوانین طبیعتی که ما در لایه های رویین هستی آنها را کشف کرده ایم تصرف کند. البته تقاضا دارم توجه بفرمایید که من مانند برخی متکلمین، در پی رد کردن قانون علیت و افتادن در دام نومینالیسم ( که می گوید هیچ ذات و ماهیتی در عالم نداریم) نیستم بلکه می خواهم قرائت تازهای از قانون علیت را ارائه کنم که نه نومالیستی باشد و نه دترمینیستی و جبر گرایانه. من قبول دارم که ما برای فهم طبیعت، چارهای جز مفروض گرفتن علیت نداریم، چارهای جز بر چشم زدن عینک علیت برای فهم طبیعت نداریم. به قول کانت، ابژه را ما ابژه می کنیم. یعنی ابژه را ذهن ماست که می سازیم. اما پرسش من این است که آیا علیت انحصار عقلی دارد؟ آیا می شود گفت که علیت از نظر عقل، تنها قانون حاکم بر طبیعت نیست و در لایه های عمیق هستی و طبیعت نظم متفاوتی وجود دارد؟ جالب است که خود فرانسیس بیکن در جایی می گوید : کندوکاو اندک در فلسفه ذهن انسان را به الحاد میکشاند، اما عمیقشدن در آن، ذهن انسان را بهسمت دین متمایل میکند. من در اینجا قصد دارم به دینداران نیز جمله ای را بگویم و آن اینکه عالم تجربه و عالم حس، دریچه ای است که خداوند برای ما قرار داده تا عالم طبیعت را بشناسیم و آن را به تسخیر خود درآوریم و همین تمدن علم مبنای مردن و غربی، که مقابل چشمان ما قرار دارد، کافی است که کم خطایی و سودمندی دانش تجربی و عقل ابزاری را باور کنیم لذا نفی علم تجربی و نافع ندانستن آن و یا ایجاد تقابل میان معرفت دینی در همه زمینه ها با علم تجربی کار به جایی نیست. شاید مشکل آنجاست که بخواهیم با عینک دین و بدون عنایت به قلمرو شناختی دین، همه چیز را ببینیم و درک کنیم چنانچه این مشکل درباره تجربه گرایان نیز قابل طرح است که آنان نیز در پی آن بوده اند که بدون توجه به قلمرو علم تجربی، همه چیز را زیر میکروسکوپ های خود در آزمایشگاه ها ببینند و درک کنند و بدتر آنکه، چنانچه چیزی ندیدند، به نفی آن فتوا بده اند! قرآن مجید در سوره اسراء آیه 36 می فرماید : وَلَا تَقْفُ مَا لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ إِنَّ السَّمْعَ وَالْبَصَرَ وَالْفُؤَادَ كُلُّ أُولَئِكَ كَانَ عَنْهُ مَسْئُولًا. در این آیه شریفه بر هر سه منبع معرفتی یعنی مشاهده و عقل و شهود برای کسب علم تاکید شده است و طبیعی است که انسان در برابر بهرهگیری صحیح از این نعمات بزرگ الهی مسئول است. پلانتینگا از جمله کسانی است که از طریق باز کردن پنجرهای تازه جهت درک واقعیت، در زمینه آشتی دادن علم و دین کوشش های خوبی کرده است. چه بسا اگر از تبدیل کردن قوانین علمی به تابو و حتی اسطوره که مدرنیسم را به ضد خود تبدیل کرده است، دست بکشیم؛ بتوانیم از آشتی دادن نسبی علم و دین صحبت کنیم. در تلاش های امثال پلانتینگا این واقعیت به روشنی بیان می شود که دین، علم از یک سو و فلسفه و عرفان و علم از سوی دیگر، اجتماع نقیضین نیستند و می توانند با هم رابطه برقرار کنند و با یکدیگر در شناخت لایه های گوناگون هستی هم افزایی داشته باشند. خدمت اصلی دین به علم این است که بدون آنکه از دایره عقلگرایی خارج شود، پنجرهای به سوی نامحسوسات و نادیدنیها را به سوی ما باز میکند و به صدچندان شدن ظرفیت بشر در ساحت علم کمک می کند. البته وقتی از دین صحبت می کنیم، طبیعی است که منظورمان دین خرافهآلود، مملو از موهومات و مهملات نیست. بلکه منظور دینی است که شانه به شانه عقل جلو می رود و با عقل رفیق و همراه است لذا توجه داشته باشید که ما تا زمانیکه به مسئولیت خودمان در خصوص مبارزه با تحریفات و خرافاتی که به نام دین مطرح می شود و دین خدا را از خلوص می اندازد نمی توانیم از شکل گیری علم دینی در حوزه انسانی و اجتماعی سخن به میان آوریم. من نظریه ای دارم به نام نگرشی جدید به عقلانیت اسلامی که در هیات حمایت از کرسی های نظریه پردازی نیز به عنوان نوآوری علمی پذیرفته شد. در آن نظریه معماری تازه ای از عقلانیت اسلامی ارائه داده ام تا بتوان با پیوند میان همه انواع عقل و به تبع آن علم، بتوانیم عقب ماندگیهای تمدنی خودمان را جبران کنیم. در همین جهت، نظریه دیگری دارم با عنوان منطقه بندی علوم انسانی که در آن تلاش کرده ام مبتنی بر همان نگرش جدید به عقلانیت اسلامی، ضمن شکستن انحصارات ساینتیستی، علاوه بر تبیین منزلت و جایگاه هر یک از منابع و متدلوژی ها، برای هر یک در ساحت علوم انسانی قلمرویی اختصاصی تعریف نموده و البته نحوه تعامل و هم افزایی این ها با یکدیگر را نیز به صورت کلان مشخص کنم. در این نظریه، نشان داده ام که می توان از ظرفیت های علم، دین، فلسفه و حتی عرفان در علوم انسانی چگونه بهره برد بدون آنکه یکی را به نفع دیگری از وجاهت علمی انداخت یا آن را متهم به ناکارآمدی کرد. همانطور که در بدو صحبت اشاره کردم، بحث اصلی در ابتدای عصرمدرن، بر سر این بود که رسالت اصلی علم تولید بهزیستی و رفاه است و این جز با قدرتمند شدن بشر حاصل نمی شود لذا کار علم قدرت افزایی است و بس. حال می خواهم عرض کنم که بر خلاف برخی تصورات نادریت، قدرت در اندیشه اسلامی یک پدیده بدذات، پلید، نحس و کثیف نیست. قدرت یک ظرفیت است که هر طور انسان بخواهد آن را فرم و محتوا می دهد و برای اهدافش از آن استفاده می کند. علاوه بر این، قدرت ذاتا سلبی هم نیست. یعنی نیامده تا محدود کند بلکه یک وجه دیگر آن این است که گشایشگری و سازندگی ایجاد کند. حتی اینکه تصور شود قدرت با قهر و انهدام آمیخته است، حاصل بدفهمی در اثر غلبه تجارب تلخی است که بشر در طول تاریخ درباره قدرت های سلطه گر داشته است. به بیان دیگر، اینکه قدرت مساوی سلطه و سرکوب است، نگاههای سنتی و عوامانه به قدرت است. باید توجه کنیم نه در تعالیم اسلامی چنین تلقی مطلقی درباره قدرت وجود دارد و نه در دوران جدید این فهم از قدرت وجاهتی دارد چراکه مفهوم قدرت در عالم مدرن، حتی در عرصه سیاسی، دستخوش دگردیسی شده است که در جای خود محل توجه است. وانگهی، در نگاه اندیشه دینی، محال است قدرت با عقل و با اخلاق و با عدالت درآمیخته شود و سلطه گر و سرکوب گر باشد. وقتی اینگونه بود، به طریق اولی قدرت اسلامی نمی تواند سطه جو باشد. هر جا هم در تاریخ به اسم اسلام سلطهگری اتفاق افتاده باشد یا خوی استبدادی پدید آمده باشد، باید با یقین گفت که حقیقت اسلام غایب بوده است. همه حرف انسان مدرن سر این بود و همچنان هست که بشر می خواست دنیای نقد خود را بر آخرت نسیهاش ترجیح دهد و آن را تا می تواند آباد کند. همچنین تن خود را که آن را لمس می کند، با آن لذت می برد، با آن احساس رفاه و خوشی می کند، بر روح خود که آنرا با حواسش فهم نمی کند و در بود و نبودش شک دارد ترجیح بدهد. در نقطه مقابل، همه حرف انسان دیندار این است که حیات دنیوی مقدمه حیات اخروی و ابدی است و لذا توقف در این دنیا و افتادن در ورطه پرستش دنیا، نقطه مقابل سعادت حقیقی انسان است لذا آنقدر به دنیا اعتنا کن و خود را معطوف آن بنما که از حد تعادل خارج نشوی و دنیای ابدی خودت را به دنیای کوتاه و فانی نفروشی. به قول مولانا: جمله مهمانند در عالم ولیک کم کسی داند که او مهمان کیست به قول سعدی خور و خواب تنها طریق دد است بر این بودن آیین نابخرد است با این وصف، اسلام بر خلاف مسیحیت تحریف شده، رهبانیت را صریحاً رد می کند و بهرهمندی از دنیا در حد تعادل را نه تنها تایید می کند بلکه لازمه حرکت در مسیر سعادت معرفی می کند. در نگاه اندیشه اسلامی، دنیای مملوّ از خرابی، نابسامانی، فلاکت، فقر، بیماری، تنش، خشونت و خونریزی، دنیایی نیست که لیاقت مزرعه بودن را برای آخرت انسان داشته باشد. برای آنکه دنیای مطلوب انسان دیندار ساخته و پرداخته شود، قدرت نیاز هست و علم از نگاه دین مهم ترین مولفه قدرت است. با این ملاحظه، اسلام تحصیل قدرت از طریق علم را نفی نمی کند بلکه آنرا از انسان دیندار به جدّ مطالبه می کند. می گوید : «اطلوا العلم ولوا بالصین» یا می گوید : حکمت به معنای عام که شامل علم هم می شود را حتی اگر نزد مشرک و منافق بود نیز به دست بیاورید و یا می گوید : العِلمُ سُلطانٌ، مَن وَجَدَهُ صالَ بِهِ، ومَن لَم يَجِدهُ صيلَ عَلَيهِ. در اینجا معصوم (ع) اساساً علم را مساوی قدرت معرفی می کند و این خیلی مهم است. یک بحث دیگر در اسلام در باب لزوم کسب قدرت است که از آن به قاعده نفی سبیل اطلاق می شود که به آیه 141 سوره نساء مستند می باشد. (وَلَنْ يَجْعَلَ اللَّهُ لِلْكَافِرِينَ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ سَبِيلًا) بر اساس این قاعده، مسلمانان باید به اندازه ای قدرت کسب کنند که هیچگاه تحت سلطه کفار و دشمنان اسلام قرار نگیرند که این هم انگیزه مهمی است که در جامعه اسلامی همواره به قدرت توجه ویژه ای صورت گیرد. بنابراین، سخن من به نحو صریح تر این است که کدام ابلهی می پذیرد که می توان به دنبال هدایت و ایصال به مطلوب بود و انسان و جامعه انسانی را ربانی کرد اما قدرت نداشت؟ کدام عاقلی قبول می کند که تحقق عدالت که هدف اصلی بعثت انبیاء و نزول کتی آسمانی معرفی شود، اما در عمل به قدرت و ضرورت کسب و بکارگیری صحیح آن بی اعتنایی شود؟ اسلام دین مساله گویی نیست. هیچ پیامبری نیامده تا فقط مساله گویی کند؟ همه آنها آمده اند تا در حد همواری مسیر، در زندگی مردم تحول ایجاد کنند و مقدمات زندگی اصیل و ابدی را در آنها بوجود بیاورند. قضیه تشکیل دولت دینی هم از چنین منطقی تبعیت می کند. یعنی اسلام می خواهد دولت تشکیل دهد تا امکان تحقق عینی آموزه های خود را فراهم نماید. با این اوصاف، معنای مشخص قدرتی که در نسبت با علم از آن صحبت می کنیم، توانایی پیشرفت از طریق به فعلیت رساندن و حرکت دادن استعدادها و رفع موانع اعم از فکری و طبیعی خواهد بود. این معنا از قدرت با معنای قدرت سیاسی تفاوت دارد هر چند تعریف من از قدرت سیاسی هم از تعریفهای رایج متفاوت است. بحث مرکزی من در اینجا این است که آیا ماوراء الطبیعه را انکار کردن، عالم را بی ذات و بی معنا معرفی و انسان را از کوشش برای شناخت جوهر هستی منع کردن، علم را قدرتمند می کند یا از قدرت علم می کاهد؟ مشکل غرب مسیحی با دین، یک مشکل تاریخی با مسیحیت تحریف شده بود و این مشکل نباید به کل دین تعمیم داده میشد. بله، مسیحیت قرون وسطایی مانع رشد علم و به تبع آن شکل گیری قدرت و رفاه بود. مسیحیت نه تنها خرافات را وارد بدنه دین کرده بود، با سلب آزادی از فلسفه، فلسفه را نیز به خدمت دفاع از خود در آورده بود. اما نمی توان گفت هر دینی در جهان ظهور کند همان شرایط تاریخی مسیحیت و همان آموزها و همان رفتار مسیحیت به آن قابل تعمیم است. البته مسلمانان هم نباید خود را از افتادن در لجنزار مسیحیت مصون بدانند. آنچه مسیحیت دچار آن شد نتیجه بیمسئولیتی در قبال صیانت از دین بود. نتیجه به انزوا کشیدن عقل و کُند و ناکارآمد کردن شمشیر عقل در ساحت دین بود. نتیجه غلتیدن در دام دنیا زدگی بود و این آفت بزرگی است که ممکن است گریبان همه دینداران عالم از حمله مسلمانان را نیز بگیرد. اگر بخواهم جمع بندی کنم چند نکته را خدمتتان بر می شمرم : یکم. دین و علم می توانند با رفع سوء تفاهم ها و تقابل های ساختگی، به یکدیگر خدمات متقابل ارائه کنند و لازمه علم گرایی و یا دین گرایی قطع رابطه و تقابل علم و دین نیست. دوم. برای ارتباط، تعامل و هم افزایی علم و دین با در نظر گرفتن قلمرو و کارکردهای اختصاصی هر یک، نیازمند ساخت یک دستگاه معرفتی مترقی هستیم. سوم. نه تنها کسب قدرت برای گسترش بهزستی و رفاه در اسلام کنار گذاشته نشده بلکه مورد تاکید هم قرار گرفته است، بطوریکه چنانچه مسلمانان در این عرصه کوتاهی کنند مورد مذمت دین قرار خواهند گرفت. چهارم. کسب قدرت از طریق علم، نظر صریح اسلام است و علم، چه به معنای حکمت و معرفت و چه به معنای دانش تجربی، از منظر اسلام خصلت قدرتزایی دارد. پنجم. مرز میان قدرت در دو گفتمان مدرنیسم و اسلام، ماندن در دنیا و دنیا زدگی و دنیا پرستگی است در گفتمان مدرنیسم و رعایت تعادل در بهرهمندی از دنیا و نعمات دنیوی و پرهیز از دنیا پرستی و استفاده از دنیا به مثابه مزرعه آخرت در گفتمان اسلامی است. از توجه شما عزیزان سپاسگزارم. والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته
انتهای پیام/