یکی از دغدغههای علوم انسانی در ایران که بارها توسط کارشناسان مطرح شده، بومی شدن این علم است؛ شما فکر میکنید چطور میتوان به این هدف رسید و آیا افزودن واژه «اسلامی» به علوم «انسانی» میتواند موجب بومی شدن این علم شود؟
علوم انسانی میتواند بومی شود، اما بومی شدن این علم، معنایش این نیست که علوم انسانی در سایر کشورها و بومها غیرعلمی است. علوم انسانی، اجتماعی، اقتصاد، هنر و… مبتنی بر انسانشناسی هستند. علوم انسانیِ غیراسلامی، مبتنی بر انسانشناسی اومانیستی، انسانگرا و غیرالهی است. البته این به معنای الحادی بودن علوم انسانیِ غیراسلامی نیست. باید بین این موارد فرق قائل شویم به این صورت که بدانیم آنها نیز توحیدی هستند. علوم انسانی که ما تحت عنوان علوم انسانیِ اسلامی یا بومی از آن یاد میکنیم، مبتنی بر پایه انسانشناسی الهی است. یک مثال روانشناختی برای درک بهتر این موضوع بیان میکنم؛ در روانشناسی میگوییم کودک وقتی زاده میشود، واجد هیچ توانایی نیست بجز یک سری بازتابها و تجهیزات زیستی. این نگاه مبتنی بر انسانشناسی اومانیستی است چراکه از فلسفهای آمده که میگوید کودک زمانی که زاده میشود، همانند لوحی سفید است. آیا اینکه کودک همچون لوحی سفید است، برآمده از بررسی آزمایشگاهی بوده؟ خیر، صرفا یک فلسفه است و اینطور نیست که همه چیز باید از ابتدا در آزمایشگاه اثبات میشده است. یک فیلسوف تربیتی میگوید انسان لوحی سفید است، اما در انسانشناسی الهی میگویند کودک وقتی زاده میشود، یک سری تجهیزات زیستی مانند بازتاب و… دارد، اما سه فطرت هم دارد. با به دنیا آمدن کودک این سه فطرت به عنوان تجهیزات فطری در کودک وجود دارد؛ فطرت خداگرایی، زیبایی دوستی و فطرت نیکویی پسندی. این چیزها قابل آموختن به کودک نیست بلکه کودک به صورت فطری خداگرا است، زیبایی را دوست دارد و… وقتی بزرگ میشود، جلوههای دیگر زیبایی و زیباییشناسی مانند هنر را هم میتواند آموزش ببیند، اما اگر هنرمند هم نشود، این توانایی را دارد که یک تابلوی هنری یا سخن زیبا را از اثر غیرهنری یا حرف نازیبا تشخیص میدهد. پس این چیزها فطری است.
تفاوت موجود در این دو نگاه به انسان و انسانشناسی، در بومیسازی علوم انسانی چطور ایفای نقش میکند؟
اگر ما بگوییم انسان لوحی سفید است، مدام این لوح را برایش پر میکنیم، ولی زمانی که میگوییم انسان دارای فطرت است، به سمت شکوفایی میرویم. در واقع در انسانشناسی از منظر اومانیستی، در زمین که جان کودک باشد، بذری کاشته نشده و ما باید این بذر را بکاریم، اما در انسانشناسی الهی، بذر از قبل کاشته شده (فطرت) و کافیست ما فقط آن را آبیاری کنیم. اخیرا کتابی تحت عنوان «علیه تربیت فرزند» را در بازار دیدهام که روی جلدش چنین چیزی نوشته شده: مربی به منزله باغبان یا نجار؟ این توضیح نشان از دو نوع نگاه به انسان و انسانشناسی دارد. در روانشناسی مبتنی بر انسانشناسی الهی، ما باغبان و شکوفا کننده هستیم، ولی روانشناسی کلاسیک مبتنی بر انسانشناسی اومانیستی میگوید که انسان همچون لوح سفید است، پس مربی نجار است یعنی نگاهش به انسان در راستای کسانی مانند «بی.اف. اسنیکر» است که میگوید: از آدم چه میخواهید؟ من همان را میسازم! انگار که انسان خمیر یا ماده است و میتوان به آن شکل داد. در حالی که نگاه ما اینطور نیست و فکر میکنیم فطرت انسان قابل تغییر نیست و فقط شکوفا میشود. ما دنبال شکوفایی هستیم و انسانشناسی اومانیستی دنبال ساختن و تعبیه کردن است. البته که این دو نوع انسانشناسی یک جایی با هم اشتراکاتی پیدا میکنند. در بومیسازی علوم انسانی نیز اگر ما انواع مبانی انسانشناسی را میپذیریم، لازم است هر یک از موارد علمی را به شکل یافته، آزمایش و آزمون کنیم و مورد توجه و پژوهش قرار دهیم. لزوما این پژوهشگری تجربی هم نیست و نمیتوانیم صرفا بگوییم ما چنین مبنایی داریم. این شیوه برای دنیای امروز کفایت نمیکند. ما باید در این زمینه کار تحقیقاتی و پژوهشی انجام دهیم و زمانی که یافتههای پژوهشی ما خیلی زیاد شد، این یافتهها طبقه بندی، تدوین و مثلا به روانشناسی اسلامی تبدیل میشود. این روانشناسی اسلامی در خیلی از جهات به جز مبنا، ناقض روانشناسی موجود نیست و ممکن است در روشها، تفاوتهایی داشته باشند، ولی مبنای یکی الهی و دیگری اومانیستی است. در برخی علوم تا جایی که من دیدهام، زمانی که بر اساس انسانشناسی الهی حرکت و مواردی را مطرح میکنیم، به عنوان مثال «ارتباط معنویت در کاهش استرس» بعد میبینیم دنیای اومانیستی هم از آن استقبال میکند و اینطور نیست که مقاومت غیرمنطقی به خرج دهند. حالا در همین موضوع بخصوص تاثیر معنویت در کاهش استرس، شاید تفاوت ما با اومانیستها این باشد که بگوییم ما بدون وجود خداوند، معنویتی قائل نیستیم و طرف اومانیست معنویت ما را بپذیرد، اما بگوید معنای زندگی هم نوعی معنویت است. اتفاقا این نگاهها در بخشهایی به یکدیگر کمک میکنند و ارتباط برقرار میشود.
ما موظف هستیم در علوم انسانی بر اساس مبانی بومی خودمان حرکت کنیم و این طبیعی هم هست. خیلی از یافتههای علمی، البته به جز علوم محض، در کشوری به کار میآیند در حالی که ممکن است در کشوری دیگر به هیچ دردی نخورند. همه دنیا هم به این تفاوتها قائل هستند. بیش از ۵۰ سال است که میگویند پژوهشهای بین فرهنگی باید انجام داد. این یعنی یافته یک بوم، شاید به درد بوم دیگر نخورد. به چنین رویکردی، حرکت بومیسازی میگویند. لزوما بومیسازی برای ما، به معنای اسلامی و دینی کردن نیست. استفاده از دانش یک بوم و بهرهبرداری در همان بوم است که کارایی دارد و چنین یافتههایی اگر به بوم دیگری بروند، قطعا نیاز به پژوهش میدانی جدیدتری خواهند داشت.
با وجود پیچیدگی در بومی سازی علوم انسانی که موجب توسعه این علم در کشور میشود، وضعیت نظریهپردازی در علوم انسانی را چطور ارزیابی میکنید؟
در حوزه نظریهپردازی حرکتهای خوبی داشتهایم، اما مبنای هر نظریهای بر یک مفهومشناسی قرار دارد. مفاهیم و تجمیع آنها به اضافه روش که خودش یک تئوری تشکیل میدهد، باید به یافته هم برسد. قاعدتا باید بین یک نظریه کلی و اینکه این نظریه چگونه تا زندگی شخصی فرد جریان پیدا کند، تفکیک قائل شویم؛ این مسیر مراحلی دارد. گاهی ما به اشتباها فکر میکنیم وقتی مسئلهای را به عنوان نظریهای مطرح میکنیم، میتوانیم بر اساس همان نظریه کار بالینی انجام دهیم؛ خیر اینطور نیست. برای کاربست یک نظریه، راه کوتاهی در پیش نیست.
پس از این جهت تاکید میشود که نباید در رسیدن به نظریه بومی در علوم انسانی عجله داشته باشیم؟
ما ساحت نظریهپردازی را سریع به کاربست میکشانیم؛ گویی که چند سده عقب افتادهایم و میخواهیم به هر قیمت شده سریع به هدف برسیم، ولی این راهش نیست. راهش این است که اول مبانی را مطرح کنیم و بعد بر اساس این مبانی، آزمایشها و پژوهشهایی انجام دهیم. یافتهها، بدون عجله و آهسته میتوانند اندام وارگی و سیستم درست میکنند که به نظریه یا تئوری برسند و بعد میبینیم که علم بر اساس این روش عملیاتی، خودش را در جامعه نشان میدهد. اگر ما میگوییم کودک لوح سفید نیست، چنین نگاهی به آموزش و پرورش راه یافته و بر همین اساس تصمیم گرفته شده که برای تعلیم و تربیت کودک، صرفا محیط شکوفایی را فراهم کنیم و لازم نیست مدام ذهن بچه را پر کرد. حالا این اتفاق چه معنایی دارد؟ معنایش این است که ما در این حوزه نظریه داریم و نظریه با روش درستی به کاربست کشیده شده است. این نوع حرکت کند است و علم همین گونه است. پس نباید در نظریهپردازی عجله کرد و فعلا در مفهوم شناسی، روش مندی و… باید خوب کار کنیم و به مرور با پژوهش و آزمون و خطا به کاربست برسیم.
در این شرایط، تولید و رشد اندیشه که مفاهیمی جدا از هم هستند، چه وضعیتی خواهند داشت و روند حرکتی این دو مفهوم به چه سمتی میرود؟
مهم اندیشه ورزی است یعنی فلسفیدن و تفکر کردن که همیشه موضوعی تازه است. اندیشه میتواند کهنه باشد، اما اندیشیدن همیشه تازه است. حتی اندیشیدن درباره یک اندیشه کهنه خیلی خوب است. ما یک اندیشه داریم یک اندیشه ورزی؛ در خصوص نوع اندیشه برای کودکان به این نتیجه رسیدهایم که با سازوکار مشخص، خوب است که کودک در مورد هرچیزی یک چرا بگذارد. وقتی این اقدام صورت بگیرد، بچهها اندیشه ورز بار میآیند و این روند تا بزرگسالی آنها امتداد پیدا میکند و به اندیشه ورزی درباره اندیشهها میرسیم. زمانی که اندیشه ورزی همیشه تازه است، فرد پرسشگر در مورد هر اندیشهای یک چرا در ذهن دارد و پیرامون آن بحث میکند و آن اندیشه در نهایت یا کنار میرود یا تکمیل میشود و زایش پیدا میکند. پس دانشمندان با اندیشیدن در خصوص یک اندیشه زایش ایجاد میکنند. این زایش تعاملی است یعنی هم خود اندیشه در یک سمت ماجرا وجود دارد هم افرادی که به آن اندیشه میافزایند. البته این موضوع نیز به خوبی تفکیک نشده است؛ اندیشیدن یک ساحت است و اندیشه یک ساحت دیگر.
آیا میتوانیم ریشههای عدم تفکیک درست مفاهیم اندیشه و اندیشیدن را به نبود بستر آموزشی خوب و ضعف در دستگاه تعلیم و تربیت کشور بخصوص دوران مدرسه مرتبط بدانیم؟
بله؛ شاید اگر به آن زمان برگردیم و آن دوره را بررسی کنیم، ببنیم که مثلا درس علوم اجتماعی ما سالهاست همان علوم اجتماعی ده سال قبل است و تغییری نکرده و چنین اتفاقاتی ممکن است به ضعف توانایی اندیشیدن و اندیشهها منجر شود. ما قرار نیست درسی را حذف کنیم بلکه لازم است یافتههای جدید را به مواد آموزشی اضافه کنیم و آنها را به روزرسانی کنیم. در دانشگاه هر رشتهای بعد از ۵ سال باید بازنگری شود. البته دقیقا نمیدانم در حال حاضر در آموزش و پرورش این کار چطور انجام میشود.
انتهای پیام/