به گزارش خبرنگار پایگاه خبری – تحلیلی مفتاح علوم انسانی اسلامی، در بحبوحه جنگ تمامعیار میان جمهوری اسلامی ایران و رژیم صهیونیستی، ویژهبرنامهای تحلیلی با عنوان «برای سرنوشت» به همت پژوهشکده زن و خانواده برگزار شد. این برنامه که در سایت آپارات منتشر شد، به ابعاد مختلف تحولات اخیر پرداخت. در این برنامه، دکتر زهرا داورپناه، عضو هیئت علمی پژوهشکده زن و خانواده، به تحلیل عمیقتر زمینهها و لایههای مفهومی درگیری اخیر پرداخت.
دبیر نشست:
به نظر میرسد نقطهای که اکنون در آن قرار گرفتهایم، تا حدی قابل پیشبینی بود؛ بهویژه در ماههای اخیر که نشانهها حکایت از نزدیکشدن به چنین وضعیتی داشت. پیشبینی میشد که تخاصم میان ما و جبهه غرب، بهویژه آمریکا و اسرائیل، نهایتاً به این نقطه برسد. مایلم از شما بپرسم: با توجه به تخصصتان، از چه زاویهای این رخداد و این نبرد را تحلیل میکنید تا به لایههای عمیقتری از مسئله برسیم و بتوانیم پشتپردههایی را ببینیم که در فهم بهتر این شرایط به ما کمک میکند؟
داورپناه:
بسمالله الرحمن الرحیم. عرض سلام و ادب دارم خدمت شما و حاضران محترمی که وقت خود را برای این گفتوگو اختصاص دادهاند. انشاءالله که خداوند، به برکت حضرت ابوالفضل، بصیرتی به ما عطا کند تا بتوانیم ـ همانطور که شما فرمودید ـ پیش از وقوع حوادث، آن لایههای پنهان و اصلی وقایع را بهتر درک کنیم.
اجازه بدهید از اینجا آغاز کنم که این نخستینبار نیست که ما با چنین وضعیتی روبهرو میشویم. جناب آقای صفایی تعبیری دارند و میگویند سه نیاز اصلی در سرشت آدمی وجود دارد که بیشتر فعالیتهای بشر در راستای آنهاست: رفاه، امنیت و رهایی. اگر نگاهی تاریخی به تمدنها داشته باشیم، میبینیم که تمدن غرب، بهویژه در ۳۰۰ یا ۴۰۰ سال اخیر، عمدتاً بر پایه طلب رفاه شکل گرفته است. شاید بتوان گفت در دوران پستمدرن، طلب رهایی هم به این خواستهها اضافه شده است.
اگر به تاریخ استعمار بنگریم،میبینیم که انگلیسیهایی که وارد آمریکا شدند، میگفتند آمریکا «اسرائیل نو» است و همانگونه که در کتابهای دینی یهود وعده داده شده بود که سرزمین کنعان به آنها بخشیده خواهد شد، آمریکا نیز «سرزمین موعود» است و خداوند مقدر کرده است که آنها (انگلیسیها) این سرزمین را تصاحب کنند. اینها به جنگ میرفتند، سرزمینهایی را میگرفتند، گاه با زور و گاه با قرارداد، و به بومیان میگفتند کمی عقبتر بروند، اما باز هم پیشروی میکردند. اگر در جایی طلا یا منابع دیگری پیدا میشد، دوباره به بومیان فشار میآوردند که باز هم عقبنشینی کنند. این رفتارها همراه بود با انواع جنایتها، از جنگهای میکروبی گرفته تا قتلعامهای گسترده.
این استعمار بیپایان بود و به نظر میرسد امروز همان الگو بر سر ما هم آمده است. ایران، همچون پلنگی بزرگ، بارها مجبور شده دست و پای خود را جمع کند؛ از افغانستان، از بحرین، از قفقاز عقب بنشیند. اما هر بار، از نقطهای دیگر، استعمار سر برمیآورد و باز به سراغ ایران میآید، چون نفتی، ثروتی یا منبعی تازه پیدا شده است.
در رفتار استعمارگران با سرخپوستان و سیاهپوستان، یا در گذشته با آزتکها، میبینیم که تمدنهایی که تنها به امنیت پناه میبرند، زودتر نابود میشوند. گفته میشود در گذشته آمریکا بیش از ۵۲ قومیت بومی داشت که امروز تنها چهار قومیت باقی ماندهاند. بسیاری از این قبایل نابود شدند؛ اروپاییها به آنها پتوهایی هدیه میدادند که آلوده به میکروبهای طاعون یا آبله بود. بومیان نمیدانستند چرا پس از مذاکره، جان میسپارند.
این روند برای ما آشناست. همین امروز هم جنگهای رسانهای، جنگهای بیولوژیک یا فشارهای تحریمی، شکل مدرن همان رفتارهاست. در تاریخ میبینیم آنهایی که برای امنیت مطلق یا رفاه بیپایان مذاکره کردند، دوام نیاوردند.
سؤال اصلی این است که ما، بهعنوان تمدنی که هدف هجمه تمدنی دیگر قرار گرفته است، چه باید بکنیم؟ تمدنی که ریشه در حرص سیریناپذیر غرب برای رفاه دارد، هرگز بسنده نمیکند. در گفتوگوهایی که میان استعمارگران و بومیان آزتک نقل شده، میگویند بومیان میپرسیدند: «چقدر طلا میخواهید؟ این طلاها شما را کی سیر میکند؟» و یکی از دریانوردان پاسخ میداد: «قلب ما بیماریای دارد که تنها با طلا درمان میشود.» بومیان این سخن را نمیفهمیدند، اما بعدها که فهمیدند، آنها را زندهزنده با نقره مذاب شکنجه میکردند تا بگویند: «آیا حالا سیر شدید؟» ما در کنار سرخپوستان، سیاهپوستان و همه ملتهایی هستیم که روزی قربانی طمع تمدنی شدند که به سهم خود از این جهان قانع نبود و باید تصمیم بگیریم که چه تقابلی انجام دهیم.
به تعبیر الهیاتی آقای صفایی، اگر کسی تمام همّ خود را بر رفاه، امنیت یا رهایی بگذارد، چون اینها حقیقت نهایی عالم نیستند، دیر یا زود از دست خواهد داد. اما اگر بهجای رفاه، در پی خیر، بهجای امنیت، در پی طمأنینه، و بهجای رهایی، در پی مسئولیت باشد، آنوقت به چیزهایی دست خواهد یافت که پایدار است.
در این بحث اصلاً نیاز نیست که نگاه الهیاتی داشته باشیم؛ حتی با یک نگاه آماری ساده هم میتوان به برخی حقایق رسید. نکته مهم این است که ما چه فکری میکنیم، اما تاریخ و تجربه بهوضوح نشان میدهد آنهایی که بیش از حد نگران امنیت خود شدهاند، همانها زودتر امنیتشان را از دست دادهاند. نمونهاش قبایل سرخپوستی بودند که وقتی دیدند در مقابل استعمار تفنگی ندارند، تصمیم گرفتند قرارداد صلح امضا کنند. اما سرانجام سرنوشتشان این شد که اسکلت و جمجمههایشان برای تزیین خیابانها و دفاتر کلانترها به کار رفت. همان رؤسای قبایلی که برای صلح پای میز مذاکره نشستند، تبدیل شدند به ابزار دکور شهرهای تازهتأسیس غرب.
در مقابل، آنهایی که عمیقتر فکر کردند، دریافتند امنیت را نمیشود با قرارداد و لحظهای به دست آورد. شاید باید به چیز دیگری اندیشید؛ به مفهومی به نام طمأنینه. باید پذیرفت که پایان این دنیا مرگ است و این جهان به ذات خود ناامن است؛ پر از دگرگونی، سیل، بیماری، خشکسالی و هزار حادثه دیگر. اگر کسی توانست این حقیقت را بپذیرد، به نظر میرسد همانجا امنیتش را بیشتر تأمین میکند و حتی رفاه و آزادی بیشتری هم خواهد داشت.
ما در تاریخ میبینیم که استعمارگران، با همان نگاه ایدئولوژیک خاص خود، آمریکا را «اسرائیل نو» میخواندند. میگفتند این سرزمین وعده دادهشده خداست و آمدهایم تا مسیحیت را گسترش دهیم، نه برای شکار بوفالو یا فتح زمینها. اما همینها میگفتند: یا باید مسیحی شوی یا تو را به آتش میکشیم. بسیاری از بومیان برای نجات جانشان میگفتند «ما مسیحی میشویم»، اما باز هم کشته میشدند.
در خاطرات برخی کشیشهای آمریکایی آمده است: وقتی ما [به سرزمین آمریکا] آمدیم، شما زمین داشتید و ما کتاب. امروز ما زمین داریم و شما کتاب. امروز هم وضع چندان تفاوتی نکرده است. روزی زمین داشتیم و قدرت. حالا برای ما سند، قرارداد، توافقنامه و سازمان ملل ساختهاند، اما زمین را از ما گرفتهاند. بهانه دیروز مسیحیت بود، امروز حقوق بشر و قوانین بینالملل است. در اصل چیزی تغییر نکرده است. امروز هم با همین مستمسکها، باز از ما چیزی میگیرند.
دوستانی که این حرفها را میشنوند، فکر نکنند که من غربستیز هستم. خود من فلسفه غرب خواندهام، با این نیت که چیزهای خوب غرب را بیاموزم. نیمی از عمرم را صرف یاد گرفتن کردهام و هیچگاه از این زانو زدن برای آموختن خجالت نکشیدهام. من از دل همین نظام غرب آمدهام. اما امروز، و این را بهتازگی دریافتهام، خصوصاً بعد از ماجرای «پیجرها» در لبنان، احساس میکنم ما با تمدن «پیجر» روبهرو هستیم. دیدم که این بمبهای کوچک در دستان زن و بچه و مردم بیدفاع منفجر میشد. این برایشان کافی نبود؛ نتانیاهو با افتخار یک پیجر طلایی به ترامپ هدیه داد و ترامپ هم با افتخار آن را پذیرفت. ما همچنان با اینان پای میز مذاکره مینشینیم و میپرسیم: «آیا آمریکا حمله خواهد کرد؟» این چه سؤالی است که اینهمه سال ذهن ما را مشغول کرده؟ کی میخواهیم دست از این ابهام برداریم؟
خود استعمارگران میگفتند این ملتها ـ سرخپوستها، سیاهان، مکزیکیها ـ سادهدل و مهربان بودند. وقتی خسته و بیمار از دریا میرسیدند، بومیان آنها را در خانههایشان پناه میدادند و تیمار میکردند. اما همین افراد، وقتی به سلامت میرسیدند، بهدنبال طلا و جواهراتی که به گوش و گردن بومیان بود، گروه میآوردند و قتلعام میکردند. آیا ما امروز در برابر آنها همین کار را نمیکنیم؟ واقعاً باید تأمل کنیم.
پارسال در دهه محرم، آقای فیاضبخش سخنرانیای درباره شهید داشتند که بسیار برایم تأملبرانگیز بود. میگفتند شهید یعنی شاهد بر حقیقت؛ به هر اندازه که شما حقیقت را بهتر درک کنید، شهیدترید. شهادت لزوماً به معنای کشتهشدن در جنگ نیست؛ آنهایی هم که برای رسیدن به حقیقت قربانی میشوند، در مرتبهای از شهادت قرار دارند و البته خدا بهتر میداند که چه کسی شهیدتر است.
به گمانم من باید به این مقام برسیم؛ مقامی که دیگر دست از تردید برداریم. صادقانه بگویم، امروز دلم میخواهد این ماجرا تمام شود و این جنگ به پایان برسد، با چند امضا و دستدادنهای رسمی، با چند قرارداد آبرومند، و بعد ۵۰ سال یا ۵۰۰ سال دیگر همینطور زندگی کنیم، حق انتخاب ما این باشد که در کشورهای غربی دکتر شویم که به نوعی همان برده خانگی غربیها با ظاهری جدید است و در عوض حقوق به دلار بگیریم و وضعمان کمی بهتر باشد از بردگان مزارع و کارخانهها باشد.
ما هنوز فکر میکنیم این نظم جهان ثابت است: همین مدل خانهسازی، همین مدل هواپیما، همین دانشگاه هاروارد، همین جایزه نوبل. اما نمیفهمیم که این در ظاهر ماندن، ما را در جهالت نگه میدارد. نمیفهمیم که از نگاه آنها، ما «عمالیق» هستیم؛ قومی که به تعبیر آنها خداوند فرمان داده حتی اسب و قاطرش را هم نابود کنند. این نگاه اسرائیل به ماست. ما هنوز امیدواریم نتانیاهو و ترامپ برود، شاید دیگری بیاید. اما غافلیم که صدراعظم آلمان صریح میگوید اسرائیل دارد به نیابت از همه ما این کار را انجام میدهد.
نمیفهمیم که وقتی آنها ما را «بومی» میخوانند، یعنی مثل یک درخت، یک خرگوش یا علف هرز. بومی یعنی میشود تو را جابهجا کرد، سرزمینت را پاکسازی کرد، بهینهسازی کرد برای کشاورزی یا صنعت. همانطور که حق حیات را از حیوان و گیاه میگیرند، از تو هم میگیرند. این است واقعیت امروز ما.
وقتی ما از منظر آنها انسان محسوب نمیشویم، اصلاً امکان سخن گفتن برای ما وجود ندارد. متفکران پسااستعماری هم بارها گفتهاند که «فرودست چگونه میتواند سخن بگوید؟» وقتی ما را فرودست میدانند، اصلاً ما را در مقام تخاطب نمیپذیرند که حالا من بگویم «این کار را نکن»، یا کسی به آنها بگوید: «این کار نادرست است» یا دلایل بیاورد. این دوره پسااستعماری هم تمام نشده، هرچند ما نمیخواهیم این حقیقت را بپذیریم.
یاد حرفی از سید حسن نصرالله میافتم که گفته بود: اسرائیل پروژه اقتصادی آمریکاست در این منطقه. من سالها به این جمله فکر میکردم و شاید هنوز هم خوب درکش نمیکنم، ولی چه بصیرتی پشت این نگاه است! این واقعیت را باید فهمید که آمریکا نماینده و حاکم یک تمدن است؛ تمدنی که چندین کشور غربی را با خود همراه دارد. ما در موقعیتی هستیم که باید بفهمیم توکل و تکیه بر این تمدن و قواعدش، سرانجامی ندارد.
ما گاهی به هم میگوییم: «تو که انگلیسی بلدی، برو برای دنیا درباره غزه حرف بزن.» این حرف، حرف بدی نیست؛ اما در سطحی ظاهرگرایانه میماند. مگر کم محتوا درباره غزه تولید شد؟ مگر کم گزارش آماده شد؟ امروز هم مردم غزه را در صف آرد، گروهگروه، میکشند. با وقاحت، همان رفتاری که شکارچیان با حیوان انجام میدهند، اینان با انسان میکنند، بیهیچ شرمی. و ما هنوز فکر میکنیم شاید روزی از کردهشان شرم کنند، دست بردارند. در حالی که چنین روزی نخواهد آمد.
همه این سناریوهایی که علمای دین و نخبگان سیاسی میگویند و از آن نتیجه میگیرند که «آخرش پیروز میشویم»، من این وعده ها را صادق میدانم؛ نه فقط به اعتماد به وعده الهی، بلکه چون ما از ابتدا در این مسیر دغدغه عدالت داشتهایم. از همان روز که برای آفریقا دلسوزی کردیم تا امروز که برای فلسطین اشک میریزیم.
اما پرسش من این است: آیا در دل این وعده قطعی پیروزی، سناریوهای مختلفی ممکن نیست؟ بله، پیروزی قطعی است، ولی میتواند با اشک و خون فراوان همراه باشد یا با کمترین هزینه بهدست آید. مسیرهای متعددی تا آن نقطه ممکن است. اما ما هنوز به مقام طلب یک مدل جدید برای عالم نرسیدهایم و هنوز واقعاً دلمان نخواسته. ما از این وضعیتی که به آن عادت کردهایم، دل نکندهایم.
اوایل انقلاب، وقتی خاطرات آن دوران را میخوانیم یا حرفهای امام و رهبران را مرور میکنیم، میفهمیم که آن موقع سفره آرزو پهن بود. آنها به آرزوی نابودی اسرائیل، فتح کربلا، تغییر جهان و پر کردن دنیا از عدالت دل بسته بودند. ما هنوز در همان سطح سطحی ماندهایم.
وقتی میگویند «امام زمان» و نه «امام زمین»، معنایش این است که باید از این وضع دل کند، ناامید شد از وضعیتی که اکنون در آن هستیم. نه از سر یأس، بلکه از سر یقین به این که این خونها نباید بیثمر بماند. نمیشود که بچههای ما کشته شوند، خونها ریخته شود و باز به نقطه قبل برگردیم؛ گویی چیزی تغییر نکرده.
در نامهای که زمانی فمینیستهای پاکستانی نوشته بودند، جملهای بود که خیلی به دلم نشست: «بدون عدالت، صلحی در کار نیست.» تا زمانی که زور عادلانه تقسیم نشود، این چرخه خشونت ادامه خواهد داشت؛ امروز آمریکا میزند، فردا دیگری، پسفردا یک قدرت دیگر.
ما باید جهانی دیگر را آرزو کنیم. جهانی که نه مثل سنت باشد، نه مثل مدرنیته و نه پستمدرنیته. اگر چنین آرزویی پیدا کنیم، حتی دعای ما هم عوض خواهد شد. شاید ظهور نزدیکتر شود، شاید جهان همراهتر شود، شاید مستضعفان عالم به حرکت درآیند. این روزها که درگیر جنگ و تحریم و تهدیدیم، اتفاقاً بیشتر میفهمیم که همهچیز باید تغییر کند، حتی روابط ما با جوانانمان، با کشورهای همسایه، با دولتهای اسلامی.
ما باید شجاعت داشته باشیم که بگوییم ظلمی بزرگ در حق ما روا میشود. شاید نگران باشیم که مردم ناراحت شوند، اما بعضی وقتها باید ناراحت شوند. حقیقت را نمیشود انکار کرد. وقتی حقیقت را بفهمی، خواهی دید که دیگر دست نداری، دیگر پناهی نیست. باید آرامش را با شجاعت درآمیخت و فهمید که این رنجی است بیبهانه و با بهای گزاف، و میتوان از این رنج عبور کرد.
باید آرزوهایمان را بهجای خیره شدن به گذشته، به بلندپروازیهای آینده معطوف کنیم، و این موضوع رخ نمیدهد مگر با مواجهه ما با عالم، با حقیقت، ما را به درک جدیدی از قوانین هستی برساند؛ اینکه تغییر، مرگ، زوال، همه محتوماند، میتوان به تأخیرشان انداخت اما نمیتوان آنها را درمان کرد. و در این زمان، انتخاب با ماست که چگونه از این دوران عبور کنیم؛ شریفتر و آزادهتر یا ذلیلتر.
این اولین بار نیست که چنین ظلمی بر مردمی میشود و آخرین بار هم نخواهد بود. خوب است یاد کنیم از قبایل سرخپوستی که به گمان تأمین امنیت، کوتاه آمدند، متمدن شدند، قرارداد امضا کردند، حتی کتاب تحریفشدهای را پذیرفتند، اما سرانجام برای آنکه گرسنگی فرزندانشان را نبینند، دست به خودکشی زدند یا فرزندانشان را کشتند. این اولین بار نیست که کسانی از جایی دور، بیدلیل، بهای زندهماندن و رفاه خود را از جان دیگری میگیرند. و اگر این جهان تغییر نکند، آخرین بار هم نخواهد بود.
چه تفاوتی دارد که امروز غزه باشد، فردا ایران، چین یا کشور دیگر؟
انشاءالله خداوند به ما توفیق دهد که حقیقت را در همین اکنون درک کنیم و در مرتبههای بالاتر، باز هم بفهمیم. و سهم ما از این معامله تحمیلی که تا امروز چنین بهایی برایش پرداختهایم، بازگشت به گذشته نباشد، بلکه قدم برداشتن به سوی جهانی درست، عادلانه و خیر باشد.
نظرات